علم حدیث بین متن و سند
مـطـلـبى توجه ام را جلب کرد و آن این است که علماى حدیث , اتفاق نظر دارند بر دست نزدن به مـتـن , و نـقـد حـدیـث را مـنـحصر در دایره سند مى دانند و بس .
در سایه این قاعده , بسیارى از نـصـوص مـنسوب به رسول خدا (ص ) را پذیرفتند هر چند با قرآن و عقل منافات دارد و از آن بوى سیاست به مشام مى رسد ,امت هم این ایده را پذیرفتند و به مجرد اینکه سند را طبق قواعد خویش صحیح دانسته , متعهد به پذیرش صد در صد آن شدند.
این دیدگاه , مرا به تردید وا داشت .
چرا فقط سند مورد نقد قرارمى گیرد بدون اینکه متن را مورد بـحث قرار دهند ؟
و با جستجوى مطلب , براى من ثابت شد که حتى نقد سند نیز طبق قواعد ویژه اى انجام مى پذیرد که خود آن را وضع کردند و از آن نیز بوى سیاست مى آید.
مـسلم از ابن سیرین نقل کرده که مى گفت : اهل حدیث از اسناد نمى پرسیدند تا اینکه فتنه بر پا شـد, آنـگاه گفتند : رجال حدیث را نام ببرید, پس اگر از اهل سنت بودند, حدیثشان را بپذیرید و اگر ازاهل بدعت بودند, حدیثشان مورد قبول نیست ! ((135)) از عبداللّه بن مبارک نقل مى کند که گفت : اسناد جزء دین است , پس اگر اسناد نباشد, هر که هر چه خواست مى گوید. ((136)) وروایت مى کنند : نیکوکاران را در چیزى دروغگوتر از حدیث نیافتیم !! ((137)) مـسـلم از سفیان نقل مى کند: مردم سابقا از جابربن یزید جعفى ,روایت نقل مى کردند, تا اینکه هر آنـچـه در درون داشـت , ظـاهـر کـرد,پـس در آن وقـت , مـردم او را در حـدیثش تهمت زدند, و برخى رهایش کردند .
گفته شد : چه بود که اظهار کرد؟
گفت : ایمان به رجعت ((138)) .
از رقـبـه نـقل مى کند, ابوجعفرهاشمى مدنى , احادیث حقى را وضع مى کرد که از رسول خدا نبود ولى به او نسبت مى داد. ((139)) از یونس بن عبید نقل مى کند : عمروبن عبید در گفتن حدیث ,دروغ مى گفت ((140)) .
ابن حجر عسقلانى گوید :.. .
بیشترین افرادى که معروف بودند به اینکه ناصبى هستند, مشهور به راسـتـگـویى و تعهد به امور دین بودند, ولى آنان که رافضى بودند, بیشترشان دروغگو و از گفتن هرنوع حدیثى , پروا نداشتند !! ((141)) ابـن الـمـدیـنـى گـوید : از یحیى بن سعید قطان درباره جعفر صادق سؤال شد, گفت : در دلم کراهتى نسبت به او وجود دارد, و همانامجالد نزد من بهتر از اواست !! ((142)) امـام جـعفر صادق متهم به دروغ گویى (والعیاذ باللّه ) و اختلاق احادیث پیامبر مى شود و این قوم روایـتـش رانـمـى پـذیـرند, و علتش این است که شیعیان با او بودند و حکومت از او راضى نبود, و اصلابخارى یک روایت هم از او نقل نکرد ! ((143)) .
وحدیث عمرو بن عبید را نیز رد کرد چرا که معتزلى است ((144)) .
ابن حجر, نواصب (دشمنان اهل بیت ) را تزکیه مى کند ولى شیعیان را متهم به دروغ گویى و عدم تقوا در نقل احادیث مى نماید. ((145)) ابـن قـطـان به امام جعفر صادق , اطمینان ندارد و احادیثش را قبول نمى کند ومجالدى را که نزد اهل حدیث , متهم به دروغگویى است ,بر او مقدم مى دارد. ((146)) .
از ابوبکر بن عیاش سؤال شد: چگونه است که از جعفر روایت نمى کنى با اینکه او را درک کرده اى ؟
گـفـت : از او پرسیدم : آیاچیزى از این احادیث را خودت شنیده اى ؟
پاسخ داد : نه , ولى روایتهایى است که از پدرانمان روایت مى کنیم ((147)) .
جعفر بن محمدبن على بن الحسین بن على بن ابى طالب (ع ) که ملقب به صادق است , نزد این قـوم امـیـن نیست با اینکه بین او وپیامبر (ص ) چهار شخصیت بزرگوار وجود دارد که مشهور به عـلـم ,پارسایى , اخلاق نیکو و تقوا هستند و فرزندان رسول خدامى باشند .
ولى مجالد و افرادى که مـانـنـد او هـسـتـنـد, و بـیـن آنـها و بین پیامبر ده ها اشخاص ناشناس مى باشند, روایتش مورد پذیرش آقایان است .
آیا دین و عقل مانند چنین سخنى را مى پذیرد ؟
حال از این مى گذریم , وبه برنامه دیگرشان روى مى آوریم : ایـنها دو شرط را براى راوى قرار مى دهند که با این دو شرط, راوى مورد اطمینان است : عدالت و دقت .
مقصود از عدالت , دارا بودن اسلام , عقل , بلوغ و دورى از تباهى واعمالى که مروت و جوانمردى را لـکه دار مى کند. ((148)) و مقصود ازدقت , شنیدن حدیث طبق میزانى که محدثین در چگونگى شـنـیـدن ,تـعـیـیـن کـرده انـد, بـا درک و حـفـظ آن واستقامت بر حفظش تا وقتى که روایتش کند. ((149)) .
عـلـى رغم این دو شرطى که آقایان ذکر کرده اند, در میدان عمل ,کاملا آنهارا زیر پا گذارده و از آن تـجـاوز مـى کـنـنـد, زیرا مقید بودن به این دو شرط, آنهارا در تنگنا قرار مى دهد و در نتیجه , بسیارى ازراویان حدیث را از میدان خارج مى سازد, و این معنایش نابودى مذهب سنى است .
اکنون نـمـونـه هـایـى از این راویان را بررسى مى کنیم تا معلوم شود که چگونه خودشان در تناقض قرار گرفته اندو شرطهایى را مقرر کرده اند که هرگز اجرا نکرده اند.
#اسماعیل بن عبداللّه (ابو اویس ) بن عبداللّه اصبحى (ابوعبداللّه مدنى ) : ابن معین درباره اش گوید : دو فلس ارزش ندارد !او و پدرش دزدان حدیث بودند .
او دروغگو است و بى شخصیت .
بخارى ومسلم و ابوداود و ترمذى و ابن ماجه , از او حدیث نقل کرده اند.
#بسر بن ارطاة : ابن معین گوید : مرد بدى بوده است .
بـسر از یاران معاویه است که در حجاز و یمن , دشمنان معاویه را به قتل مى رساند و از بین مى برد.
امام على او را نفرین کرده است .
ابوداود, ترمذى و نسائى از او روایت کرده اند.
#ثور بن یزید بن زیاد کلاعى حمصى : احمد (بن حنبل ) گوید : مالک از مجالست با او نهى مى کرد.اوزاعى او را بدگویى کرده است .
او دشمن امام على بود چرا که حضرت , نیایش را در صفین به قتل رسانده بود .
بخارى و دیگران از او روایت مى کنند.
#جراح بن ملیح پدر وکیع استاد شافعى : ابن حبان گوید : اسانید را وارو مى کرده , و روایات مرسله را,مرفوعه مى دانسته .
ابـن معین گوید : آدم دروغگویى است که حدیث مى ساخته .
مسلم ,ابو داود,ترمذى و ابن ماجه از او روایت کرده اند.
#حبیب بن ابى حبیب یزید جرمى انماطى : ابن معین , نهى کرد که روایاتش نوشته شود .
مسلم , ابن ماجه ونسائى از او نقل کرده اند.
#حریز بن عثمان رجى حمصى : مـتهم به سب امام على علیه السلام و بستن دروغ بر رسول اکرم (ص )است .
بخارى و دیگران از او نقل کرده اند.
#خالد بن سلمة العاص مخزومى معروف به ضاضاء : جویر گوید : او از مرجئه بود و دشمن على , و اشعار فرزند مروان رامى خواند.
#زیادبن عبداللّه بن طفیل بکائى عامرى : ابن مدینى گوید : ضعیف است .
ابن معین گفته است : ارزشى ندارد .
بخارى و مسلم و دیگران از او روایت کرده اند.
#سالم بن عجلان افطس اموى : ابن حبان گوید : اخبار را وارونه مى کرد, او متهم به کار بدى بود که به خاطر همان هم کشته شد.
عدى گوید : او دعوت به سوى مرجئه مى کرد و طرفدارى از آنان مى نمود.
نووى گوید : از مرجئه است و معاند مى باشد .
بخارى , ابوداود,نسایى و ابن ماجه روایتهایش را نقل کرده اند.
#طارق بن عمرو مکى قاضى , مولاى عثمان بن عفان : از سـوى عـبـدالـملک بن مروان , والى مدینه شد و از والیان ظالم بود.مسلم وابو داود از او روایت کرده اند.
#عمروبن سعید بن عاص اموى معروف به اشدق : از سـوى مـعـاویه و یزید, والى مدینه بود .
بر عبدالملک بن مروان خروج کرد و کشته شد .
از والیان ظالم و ستمگر است .
مسلم ,ترمذى , ابن ماجه و نسایى از او نقل کرده اند.
#عمران بن خطان دوسى : دارقـطـنى گوید : حدیثش متروک است زیرا بد عقیده بوده و داراى مذهبى خبیث .
شاعر خوارج اسـت کـه قـصـیده اى در مدح ابن ملجم ,قاتل حضرت على علیه السلام , سروده است .
بخارى , ابو داود ونسایى از او روایت کرده اند.
#مجالد بن سعید همدانى کوفى : احمد (بن حنبل ) درباره اش گوید : بى ارزش است .
دارقطنى گوید: به او نمى توان اعتماد کرد.
بـخـارى نـقـل کـرده که ابن مهدى از اوروایت نمى کرده است .
مسلم و دیگران از او روایت کرده اند.مجالد همان کسى است که ابن قطان , از امام صادق برترش مى داند.
در ایـن خـلاصه , نمى توان بیش از این راویان فاسد را نام برد, همان ها که هرگز صفات راوى ثقه (مورد اطمینان ) بر آنان تطبیق نمى شود, ولى کتابهاى سنن از آنان احادیث زیادى نقل کرده اند.
مافقط این چند نمونه را یاد آور شدیم که انحراف قوم ثابت شود, وگرنه سخن در این زمینه بسیار است ((150)) .
آنـچـه مـى تـوان گفت , این است که آقایان بسیارى از رواتى را که عدالت نداشته اند, عادل تلقى کـرده و مـورد اطـمـیـنان دانسته اند .
واگر طبق قواعد خودشان , فقط سند را مورد انتقاد قرار دهـیـم ,بـسـیـارى از روایاتى را که در کتابهاى صحاح خود نقل کرده اند, زیرسؤال برده و منهدم مـى کـنیم .
و اگر آنان با جلوگیرى از انتقاد متن حدیث , خواستند مسلمانان را از شک در روایات باز دارند اکنون ازراه سندهاى فاسد, مسلمانان را بیشتر به شک و تردید مى اندازند.
آیـا کـافـى نـیـسـت کـه والـیـان ستمگر و فرماندهان سپاهیانى که مسلمانان را قتل عام کرده و نـوامـیسشان را هتک نموده و به خاطرحفظ کرسى اربابان خود, حرث و نسل را نابود ساختند, به عـنوان راویان احادیث رسول اکرم (ص ), مورد اعتماد خویش قرارمى دهند, که در پیشاپیش آنان , مـى تـوان از بسربن ارطاة و بدتر از اوعمربن سعد بن ابى وقاص نام برد که فرمانده سپاهى بود که امام حسین واهل بیتش را در کربلاء, با آن وضع فجیع , به شهادت رساند, و با این حال بخارى از وى روایت نقل مى کند.
گـویا اهل حدیث , آن همه جنایت هاى بى شمار بسر و عمربن سعدرا تاویل مى کنند ولا بد مدعى اند که با توجیه این تجاوزها وستمگرى ها, دیگر جاى رد کردن آنان نیست !!پس دیگر عیب ونقص نیست که راوى از حکام ستمگر یا از خوارج پلیدى باشد که مسلمانان را به قتل رسانده است , مادام که مشهور به امانت وراستگویى است !همین کافى است ! چگونه میتواند امین و راستگو باشد کسى که شمشیرش را بر گردن مسلمانان مى کشد و مسلمین را قتل عام مى کند و فحشا و منکرات را مرتکب مى شود ؟ !
وچگونه یاران چنین حاکمانى مانند زهرى , مى توانند امین و صادق باشند؟ !
چگونه خوارج جزء راستگویان امین به حساب مى آیند, در حالى که رسول خدا (ص ) آنان را نکوهش کـرده و بـه نام سگهاى دوزخ توصیفشان نموده و در احادیث صحیحه اى که نزد قوم , متواتراست , دستور قتلشان را صادر کرده است ؟
پاسخ این سؤالها یک کلمه است : سیاست !اگر نمى خواستند این خط را دنبال کنند, دیگر اثرى از اهـل سـنت نبود و حاکمانى همچون بنى امیه و بنى عباس نمى توانستند قد علم کنند .
و اگر این سـیـاسـت نبود, همانا دسترسى به سلاحهایى پیدا نمى کردند که دشمنانشان رااز دیگر گروه ها, تـهـدیـد کند, (و نیازى به آن احادیثى نبود که به دروغ به رسول خدا (ص ) نسبت دهند) چون در حقیقت پناهگاه امنى است براى حاکمان !! اگـر ایـن قوم اجازه مى دادند که متن ها مورد نقد قرار گیرد ومنحرفین از رده خارج شوند, این حـدیـث بـه امـت نـمـى رسید که مى گوید : باید چشم و گوش بسته اطاعت امیر کنى هر چند کمرت را بشکند و اموالت را برباید, باز هم گوش به فرمان باش و اطاعتش کن ! ((151)) وهـمـچـنین حدیثى که مى گوید : هر که اطاعتم کند اطاعت خدا کرده است و هر که نافرمانیم کـند نافرمانى خدا کرده است , و هر که اطاعت امیر کند, اطاعت من کرده و هر که از امیر و حاکم نافرمانى کند, مرا نافرمانى کرده است ! ((152)) وحـدیـثى که مى گوید : پیشوا سپرى است که پیکارگران پشت سر اوپیکار مى کنند و به او پناه مى برند, پس اگر به تقواى خداى عزوجل دستور داد و به عدالت رفتار کرد یک پاداش دارد و اگر به چیزدیگرى امر کرد, چیزى بر او نیست !! ((153)) وحدیثى که مى گوید : پس از من خلفاى زیادى خواهند آمد .
گفتند :ما را به چه دستورمى دهید ؟
گـفـت : به بیعت کردن با یکى پس ازدیگرى , و حتما حقشان را ادا کنید, چرا که خداوند از آنها درباره رفتار با رعیت سؤال مى کند. ((154)) وحدیثى که مى گوید : بشنوید و اطاعت کنید, چرا که بر آنان است ,آنچه بر دوش مى گیرند و بر شما است آنچه بر دوش مى گیرید. ((155)) وحـدیـثى که مى گوید : هر که از حاکمش چیزى دید که از آن کراهت دارد, پس باید صبر کند, زیـرا هـر کـه یـک وجـب از جـمـاعـت دورى بـجـویـد و بـمـیـرد, هـمـانـا مرگش مانند مرگ جاهلیت است ((156)) .
وحـدیـثى که مى گوید : هر گاه کسى بر شما وارد شد و شما که یک نفر را براى حکومت بر خود انتخاب کرده اید, پس او خواست شمارا متفرق سازد, اورا بکشید ! ((157)) وحدیثى که میگوید : اگر براى دو خلیفه بیعت گرفته شد, پس دومى را حتمابکشید ((158)) .
وحـدیـثـى که مى گوید : حاکمانى بر شما حکومت خواهند کرد, پس برخى مى شناسید و برخى انکار مى کنید, هر که شناخت , رهایى یافت و هر که انکار کرد, سالم ماند ! ولـى بـرخـى مـى پذیرند و پیروى مى کنند .
گفتند : آیا با آنها بجنگیم ؟
گفت : نه , مادام که نماز مى خوانند. ((159)) ودر روایت دیگرى آمده است : پیشوایان بر شما, آنهایى هستند که دشمنشان مى دارید و دشمنتان مى دارند و لعنشان مى کنید و لعنتان مى کنند.
گـفـتـه شـد : یـا رسول اللّه !آیا با شمشیر با آنان بجنگیم ؟
گفت نه , مادام که در میان شما نماز مـى گـذارنـد .
و اگر از ولات و فرمانروایانتان چیزى دیدید که خوشایندتان نبود, پس آن عمل را ناپسند بدانیدولى دست از اطاعت هرگز بر ندارید ((160)) .
ایـن احادیثى که آقایان مى پذیرند و مبارک مى دانند, همین ها هستندکه بنى امیه و بنى عباس و دیـگـر حـاکـمـان ظالم را ساختند و آنان را برگرده مسلمین سوار کردند و على رغم رفتارهاى جـاهلى وموضعگیرى هاى غلطشان که با اسلام و اخلاق و عدالت منافات دارد, حکومت هایشان را مشروعیت بخشیدند و بر آنها صحه گذاشتند. ((161)) مـانـنـد چـنـیـن احـادیـثى , روحیه تجدید و تغییر را در امت اسلامى نابود ساخت و آنان را مانند گـوسـفندانى قرار داد که حاکمان ,بدلخواه خود, راست و چپشان کنند , اینچنین احادیثى هنوز هـم مـانـنـد شمشیرهاى بران , گردن مسلمین را قطع مى کند و کسى جرات ندارد, آنها را مورد انتقاد یا تردید قرار دهد.
فـقـهاى شکست خورده , ایده هاى خود را با چنین احادیث وحشتناکى , پشتیبانى کردند تا این که هـیـچ کـس یـا هـیـچ گروه جرات مخالفت یا رد کردن آن ایده هاى غلط را نداشته باشد .
سپس مـوضـع خود را با این حدیث منسوب به پیامبر دنبال کردند که گوید: هر که دینش را تغییر دهد, پس او را بکشید ! ((162)) واین سان تروریسم فکرى را در میان امت پدید آوردند و این تروریسم رنگ مشروعیت و قانون ـ با تـوسل به چنین احادیث غلطى ـ به خود گرفت و سرانجام صاحبان راى آزاد را یکى پس ازدیگرى به اتهام الحاد و ارتداد از دین , به قتل رساندند و از میان بردند. ((163)) مـیـان حـاکمان و سنت نگارى و پشتیبانى از سنت نگاران بارز پیوندمرموز به چشم مى خورد .
در دوران خـلـیـفـه اول و دوم , تـدویـن احـادیث ممنوع شد و تمام کتابهاى حدیث را سوزاندند و به دستورعمر, ابوهریره را که بسیار روایت از پیامبر نقل مى کرد, در تنگنا ومنگنه قرار دادند. ((164)) ولـى در دوران بنى امیه , بویژه در زمان معاویه که نیاز به حدیث , بسیار احساس مى شد, افرادى از صحابه رسول اللّه و در راس آنان ابوهریره را به کار گرفتند تا پیوسته حدیث بگویند و بنویسند.
تـمـام احـادیـثى که در دوران بنى امیه تا زمان عمربن عبدالعزیز,منتشر مى شد, و حاکمان آن را پـشـتیبانى مى کردند, در خط دشمنى با امام على علیه السلام , حرکت مى کرد, که قریب به اتفاق آنها براین مسائل تکیه داشت : ارج نهادن به خلفاى سه گانه و ساختن فضائل درباره آنها.
مشروعیت بخشیدن به خط بنى امیه .
زیر سؤال بردن حضرت على .
زیر سؤال بردن اصحابى که پیروى از على نموده و او را راهبر خودساختند.
نقل روایت از شخصیتهایى که مورد قبول بنى امیه بودند و از آنان پیروى مى کردند, مانند عایشه و عمرو بن عاص و ابن عمر وابوهریره .
و هنگامى که عمر بن عبدالعزیز به حکومت رسید,دستور داد احـادیـث را جـمع و تدوین کنند .
برخى گفته اند که نخستین بار, در دوران بنى عباس , احادیث تدوین شده است ((165)) .
مـا بـحـثـى نداریم که چه زمانى , تدوین احادیث شروع شد, ولى مهم این است که بدانیم , آنان که تدوین را شروع کردند, بر دو پایه تکیه مى نمودند : حـاکـمـان و روایـاتـى کـه در مـیـان آنان منتشر شد و از دست آوردهاى دوران اموى بود .
آنان با پشتیبانى و همکارى حاکمان , این روایت ها را گرد آوردند, بى آنکه حسابى براى وضعیتى که آنها را ایـجـادکـرده بـود, بـاز کـنـند, و بى آنکه از اطراف دیگر استمداد کنند مانندائمه اهل بیت که مـعاصرشان نیز بودند, از قبیل على بن الحسین ومحمدبن على و جعفر بن محمد (ع ), بلکه اینان مـورد طعن وتشکیک قرار گرفتند زیرا از سویى خط امام على را دنبال مى کردندو از سوى دیگر, داراى احـادیـث ویـژه خـودشـان بود که از امام على نقل مى کردند, و ممکن بود بااحادیثى که در دوران بنى امیه , پدیدآمده بود, برخورد داشته باشد.
واگر به شخصیاتى که در مسیر روایت و تدوین احادیث قرارداشتند بنگریم , شاهد خواهیم بود که آنان با حاکمان وقت کاملاهمکارى داشتند و بى چون و چرا اطاعتشان مى کردند.
برنامه روایت نگارى بر عهده سه نفر بود که معاصر رسول اللّه بودند :
1 ـ عایشه : دشمنى عایشه با حضرت على , زبانزد خاص و عام بود.
وى روایـات بسیارى را از زبان حضرت رسول نقل کرد که از آن جمله است روایات ویژه حکومت و سیاست ((166)) .
2 ـ ابـن عـمـر : او نیز معروف بود به انحراف و دوریش از خط على وکسى بود که با معاویه و حتى یزید و سایر حاکمان بنى امیه , بیعت کرد. ((167))
3 ـ ابو هریره : این نیز از دست پروردگان معاویه و یارانش بود. ((168)) ایـنـان بیشترین , احادیث را نقل کرده اند, هر چند مدت کمى ,معاصر با حضرت رسول بودند, گو اینکه از مقربین حضرت نیزنبودند. ((169)) واما آنان که روایت ها را تدوین و جمع نمودند و راویان حدیث راجرح و تعدیل کردند, در راس آنان زهرى , مدینى , یحیى بن معین و سفیان ثورى قرار دارند.
زهرى ندیم عبدالملک بن مروان بود و با خلفاى پس از وى نیزهمکارى نزدیک داشت , و این خلفا هـمـواره زهـرى را مـورد عـنایت خاص ! خود قرار داده و پول زیادى در اختیارش مى گذاردند, تـااحـادیـث را بـیـن مـردم مـنتشر کند.او نیز سفره هاى رنگین مى انداخت و با نثار پول , مردم را وامى داشت که احادیثش را بشنوند و پخش ومنتشر کنند. ((170)) مدینى و ابن معین , صاحبان آخرین سخن در باره راویان احادیث هستند, یعنى هر که را پذیرفتند, مـورد پـذیـرش قـوم و هـر کـه را ردکـردند, مورد رد قوم قرار گرفته است .
و هر که به کتابهاى رجال مراجعه کند, این مطلب را متوجه خواهد شد. ((171)) حـال سؤال این است : چه کسى ابن معین و مدینى را توثیق کرده وآنها را بالاترین حق در داورى نسبت به رجال , بخشیده است ؟
مروزى در باره مدینى گوید : شنیدم احمد بن حنبل او را تکذیب مى کرد .
به ابراهیم حربى گفته شـد : آیـا ابـن مـدینى متهم به دروغ گویى بود ؟
گفت : نه , ولیکن گاهى در احادیث , مطالبى اضافه مى کرد تا ابن ابى داود از او راضى شود. ((172)) وامـا سفیان ثورى که از نظر آقایان بالاترین مقام را در حدیث دارد,ذهبى درباره اش گوید : همه درباره اش اتفاق نظر دارند, هر چنداخبار نامعلوم از افراد ضعیف نقل مى کرد .
هر چند این گفته که اخبار مجهول نقل مى کرد یا از دروغگویان حدیث مى نوشت ,چندان معتبر نیست ! ابـو داود درباره اش گوید : اگر او چیزى داشت , هر آینه فریادمى کرد .
(یعنى مطلب قابل قبولى ندارد).
ابن معین گوید : مرسلات سفیان , مانند باد است ((173)) .
سـفـیـان ثـورى خود گوید : اگر مى خواستیم , حدیث را آنچنان که شنیده ایم , براى شما روایت کنیم , پس یک حدیث هم براى گفتن نداشتیم ! ((174)) حـال سـفـیـان ثـورى که از مالک برترش میدانند, درباره اش چنین مى گویند, پس درباره سایر راویان حدیث که در درجه پائین ترقرار دارند, چه خواهند گفت ؟
واگر قوم , ابن مدینى را وابن معین همه را زیر سؤال ببرند, پس حقیقت کجا است ؟
آیا این وقایع کافى نیست که اینان را مورد تردید قرار دهد و اعتمادرا از آنان سلب نماید ؟
صحابه
دانـستن مساله همنشینى پیامبر, مقدمه اى است لازم براى شناخت اسلام و شناخت حقیقت ایده اسـلامـى مـعـاصـر کـه بـر اسـاس فقه رجال نه فقه متن ها استوار شده است , چرا که آقایان تمام اصـحـاب را عادل مى دانند و بسیارى از آیات قرآنى و احادیث نبوى را به آنان نسبت داده و بر آنان تطبیق میکنند, و کوچکترین انتقادى نسبت به صحابه را کژروى در دین دانسته و دشمنى با آنان راارتداد از دین و در حکم الحاد مى دانند .
و براى اینکه مطلب را به اثبات برسانند و مسلمانان را از رسیدن به حقیقت باز دارند, مسئله صحابه را در متن عقیده قرار داده اند. ((175)) طحاوى در عقیده اش گوید : ما تمام یاران حضرت رسول (ص ) رادوست مى داریم و در محبت هیچ یک افراط و زیاده روى نمى کنیم و از هیچ کدام تبرى نمى جوئیم و هر که آنان را دشمن بدارد یا بابدى یاد کند, دشمن مى داریم , و جز به خیر و خوبى از آنان یادنمى کنیم .
همانا حب آنان دین و ایمان و احسان است چنانکه دشمنیشان کفر و نفاق و ستم است ((176)) .
صـدر الـدین حنفى در حاشیه این سخن گوید : شیخ (طحاوى )اشاره به روافض و نواصب دارد و آنـان را رد مـى کـنـد, چـرا که خدا ورسولش , صحابه را به خوبى یاد کرده اند و از آنها راضى شده ووعده نیکو داده اند .
پس چقدر گمراه است کسى که در قلبش نسبت به مؤمنین برگزیده , کینه اى باشد, همان ها که پس ازپیامبران , برترین اولیاى خداى متعال اند. ((177)) احـمـد (بن حنبل ) گوید : روا نیست کسى بدیهاى آنها را بازگو کند ویا نسبت به هر یک از آنان انتقاد کند یا عیب و نقصشان را ذکر کند,پس اگر کسى چنان کند, باید تادیب شود, اگر توبه کرد آزاد و گرنه در زندان چوب بخورد تا وقتى که بمیرد یا باز گردد. ((178)) اهـل سـنت بر این سخن اجماع دارند و هیچ کس مخالفتى ندارد.ولى بهر حال چند اشکال به این طرح وارد است : این نظریه را ضابطه اى نیست .
این دیدگاه مالامال از تهدید است نسبت به مخالفینش .
خود صحابه یکدیگر را انتقاد کرده و برخى , برخى دیگر را ناسزا ولعن نموده اند.
این موضعگیرى با نص صریح قرآن مخالفت دارد.
براى اینکه مطلب روشن تر شود, لازم است , مفهوم صحابى بودن را از فقه اهل سنت یاد آور شویم : ابن حجر گوید : صحیح ترین چیزى که در این مساله وجود دارد,این است : صحابى کسى است که بـا پـیـامـبـر (ص ) مـلاقـات کـرده درحـالى که مؤمن بوده وبا اسلام از دنیا رفته است , حال این ملاقات چه کوتاه باشد و چه طولانى , چه از او روایت کرده باشد و چه نکرده باشد, چه با او به جنگ رفـتـه و چـه نرفته , و حتى کافى است که او را دیده باشد هر چند با او مجالست نکرده یا به خاطر عارضه اى مانند نابینایى , نتوانسته او را ببیند. ((179)) ابن حجر گوید : برخى از اجنه ایمان آوردند و قرآن را از پیامبر (ص )شنیدند, پس آنها هم صحابه هستند. ((180)) ابـن حـنـبـل و بـخـارى و واقدى و دیگران هم , سخن ابن حجر را تاییدکرده اند, پس این معناى صـحـابـى بـودن است و مورد اتفاق قوم است و اگر کسى با آن مخالفت داشته باشد, از اهل سنت بدوراست ((181)) .
ابـن حـجر گوید : اهل سنت , اتفاق نظر دارند بر اینکه همه صحابه عادل هستند و جز برخى افراد نـادر و بـدعتگر, کسى با این سخن مخالفت ندارد .
وى نیز سخن برخى دیگر را چنین نقل مى کند :عـدالـت اصـحـاب ثـابـت و قـطـعـى اسـت , زیرا خداوند آنان را عادل قرارداده و خبر از پاکى و بـرگـزیـدگـى آنـهـا داده است !از جمله سخن حق است که مى فرماید : (کنتم خیر امة اخرجت لـلـنـاس ) بـهترین امتى بودید که در میان مردم ظاهر شدید .
و مى فرماید : (السابقون الاولون من الـمـهـاجرین والانصار والذین اتبعوهم باحسان رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ) نخستین مسلمانان از مـهاجرین و انصار وآنها که با خوبى پس از آنان آمدند, خداوند از آنها راضى و آنها ازخداوند راضى هستند.
ومى فرماید : (لقد رضى اللّه عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة ) به تحقیق که خداوند راضى شد از مؤمنین , آن هنگام که در زیر درخت با تو بیعت مى کردند. ((182)) روشن است که چنین تعریفى از مفهوم صحابى بودن , همه را بدون استثنا داخل در گروه صحابه مـى کـنـد و سـرانـجـام آن مرتبه والارا به اومى بخشد و مقامش را در دید امت بالا مى برد و عادل قـرارش مى دهد که چاره اى جز پذیرشش نمى ماند !و همین هدف آقایان ازمعنى کردن صحبت و هـمـنـشـیـنـى پیامبر بدان شکل ساده لوحانه بود.و هدفشان نیز همین است که در پى آن تهدید وتـرسـاندن افراد نهفته است بگونه اى که هیچ کس جرات فراتر گذاشتن پا از این قانون رانداشته باشد.
مـحـال است که جامعه رسول اکرم (ص ) جامعه اى از فرشتگان وملائکه باشد, و اصلا جامعه هیچ پـیـامـبـرى چـنین نیست چرا که پیامبرشان نیامده اند که مردم را به فرشتگان تبدیل سازد بلکه نـقـش آنـها منحصر است در تبلیغ و ارشاد مردم , و امت هم آزاد است که دعوتشان را بپذیرد یا رد کـنـد .
و حـتـى افرادى که ایمان مى آورند نیز,در درجه تعهدشان , متفاوت اند .
پس انگیزه اعتقاد عدالت تمام اصحاب , یک انگیزه صد در صد سیاسى بوده است , زیرا اگرعدالت منحصر مى شد در گـروه مـخـصـوصـى از مـعاصرین رسول خدا, دیگر امکان نداشت براى همگان که از رسول خدا روایت کنند, جز همان چند نفر, و همچنین محال بود بتوانند این مقدارزیاد از روایت ها را بسازند و بـه آن حـضـرت نـسـبـت دهند که حاکمان براى حفظ منصب خود بر آنها تکیه نمودند و فقیهان براى پشتیبانى طرحهایشان و مجبور کردن امت به پیروى , از آن استفاده کردند.
هـدف از انـدیـشـه عـدالت , داخل ساختن انبوه افراد نادرست در دایره ایمان و تعهد است , تا امت بیچاره , بدون حساب و کتاب ,سخنانشان را بپذیرند.
هـدف , مـساوى قرار دادن معاویه با حضرت على است و در نتیجه گمراهى مردم وپیروى امت از معاویه .
و چنین هم شد. ((183)) وبـدیـنسان نسلهایى از تابعین و فرزندان تابعین پدید آمدند و چون اعتقاد بر عدالت همه اصحاب بـود, لـذا امـت تـسـلـیـم مـحـض شـخصى مانند معاویه شد و فقیهان زور و تزویر نیز, آن خط را مقدس شمردند, و در نتیجه خط على کنار رفت و در دایره فراموشى قرارگرفت .
شـگـفتا که معاویه , آشکارا على را بر منابر ناسزا مى گفت و این خودمخالف است با ایده آقایان که گـاهـى حـکم به کفر کسى مى کنند که صحابى را ناسزا بگوید و گاهى به تازیانه زدن یا زندان و گـاهـى هـم به قتل محکوم مى کنند! چگونه آنان را وادار نکرد که معاویه را ردکنند یا از او دورى بجویند, پس معلوم مى شود توطئه این است که خط بنى امیه حاکم باشد و بس .
آرى !هرگز هدف از اندیشه عدالت اصحاب , نگهدارى دین نبود,بلکه انگیزه فقط کوبیدن عادلان حقیقى و پشت پرده قرار دادن آنان بود.
و حـال کـه امت در مسیر بنى امیه و بنى عباس قرار گرفته , پس حتمادینش را از کسانى باید فرا گـیرد که جزء عادلان محسوب مى شوندنه عادلان حقیقى و واقعى .
پس بى گمان اگر اندیشه عـدالت وتعریف صحابى بودن بدان نحو نبود, هرگز اثرى از بنى امیه و بنى عباس وجود نداشت و خط اهل بیت و خط حضرت على , پنهان نمى ماند و از صحنه به دور نمى رفت .
بـنابر این , هدف چیزى جز توطئه علیه دین نبود, که حاکمان آن راطراحى کردند و توسط یارانى دروغـیـن به مرحله اجرا گذاردند و ازآن پس فقیهانى آمدند که این خط منحرف را تایید کنند و کم کم ,حقیقت از سمع و نظر نسلهاى مسلمان , مخفى و پشت پرده ماند.
کـسـى کـه سـیره اصحاب را دنبال میکند, به این نتیجه مى رسد که انحرافهاى بزرگى ـ چه در حـیات رسول خدا و چه پس از رحلتش ـ به دست همان اصحاب , پدید آمد .
این انحرافات , بسیارى را ازدایـره عدالت طرد مى کند و جز چند نفرى باقى نمى مانند .
و آنچه تردید را در مساله صحابى بـودن و عـدالـت , بـیشتر مى کند, این است که تاکید توطئه گران بر چند نفر خلاصه مى شود که معاصر پیامبربودند, و مهمترین و خطرناکترین روایات را ـ که آینده اسلام ومسلمین را مى سازد ـ بـوسـیـلـه آنان پخش و منتشر ساختند, مانندروایات مربوط به ضرورت اطاعت از حکام و گوش بفرمانشان دادن که ابوهریره , ابن عمر, ابن عاص و دیگر یاران باوفاى معاویه آنها را روایت کردند.
و احـادیـثـى کـه مربوط به زندگى زناشویى پیامبر و ارتباط او با زنان است , بیشتر آنها را عایشه و ابوهریره و حفصه و دیگر طرفداران خط بنى امیه , روایت کردند.
و احادیثى که مقام بنى امیه را بالا مى برد, مردانى از آن خط روایت کردند .
حتى معاویه از خودش نیز روایت کرد و مردم پذیرفتند ! و بـخـارى از طـایـفـه رسـتـگار شده ! از طوایف مسلمین , حدیثى نقل مى کند که معاویه روزى سـخنرانى مى کرد, در آن سخنرانى چنین گفت : هر که را خدا خیرش بخواهد, او را فقیه در دین مى کند, ومن تقسیم کننده هستم ولى خدا بخشنده است .
و همانا مسیر این امت همچنان در خ ط مستقیم است تا اینکه قیامت برپا شود یا امرخدا فرا رسد ! ((184)) ولـى کـسى که دقت در احادیث حذیفة بن یمان و عماربن یاسر وابوذر غفارى مى کند و دیدگاه هـایـشـان را بـررسى مى نماید, درمى یابد که اینان طرح دیگرى را مطرح کرده و پرچم دیگرى را بـلندمى کنند, زیرا اینها یاران مخلص و شاگردان با وفاى حضرت على علیه السلام هستند, از این روى , کـنـار زده شدند و افرادى که هیچ ارزش نداشتند, به میدان آمدند .
و همانا این قوم , روایات ایـنان رامورد طعن قرار داده و در آنها تشکیک کردند تا امت را از آنان دورسازند و حتى از شخص امام على نیز دور نمایند. ((185)) و همانا کسى که در کتابهایى مانند بخارى جستجو مى کند, این مطلب را به خوبى در مى یابد, ومى بـیـند که چطور بخارى افرادخاصى را مد نظر قرار داده و بیشترین احادیث را از آنان نقل مى کند ولـى افـراد دیـگـرى کـه بیشترین ارتباط را با حضرت رسول (ص ) دارند و بالاترین مقام در میان اصحاب , آنان را نادیده مى گیرد.
بخارى این روش خود را ـ که دیگر کتابهاى سنن تقریبا از او پیروى مى کنند ـ بر اساس قواعدى که گـذشـتگان براى روایت وضع کردند,تنظیم مى کند .
و او هرگز عقلش را در چنین قواعدى که بوى سیاست از آنها مى آید, به کار نمى اندازد, بلکه آنها را مطالب قطعى مى داند چرا که اجماع امت بر آن مبتنى است , پس او بنا را بر آن مى گذارد و آن را مى پذیرد.
نخستین مطلبى که در کتاب بخارى به چشم مى خورد این است که او هیچ حدیثى را از امام جعفر صـادق نـقل نمى کند و ازحضرت زهرا (دختر پیامبر) فقط یک روایت را نقل مى کند, در حالى که ازعایشه 242 حدیث و از معاویه هشت حدیث , و از ابوهریره 446حدیث و از ابن عمر 270 حدیث و از حضرت على تنها 29حدیث روایت مى کند.
و امـا یـاران امـام عـلى که از گام زدن در خط بنى امیه سر باز زدند,چند حدیثى که از انگشتان دست تجاوز نمى کند, نقل کرده است .
مثلا از عماربن یاسر فقط چهار حدیث و از بلال سه حدیث و ازسلمان فارسى چهار حدیث و از مقداد تنها یک حدیث و از ابوذرغفارى 14 حدیث و از عبداللّه بن جعفرفقط دو حدیث نقل مى کند. ((186)) و امـا اگـر بـه مـسـنـد احـمـدبن حنبل بنگریم , او سند 818 حدیث را به امام على مى رساند که بیشترشان صحیح است ((187)) .
بـهـر حـال روایاتى که از زبان امام على و فاطمه و سلمان و بلال ودیگر یاران امام نقل مى شود, از دایره اخلاق و موعظه فراترنمى رود و حتى برخى از احادیث , علیه امام و به نفع دشمنانش است .
با کشف این حقیقت , متوجه مى شویم که چرا کتاب بخارى بر سایر کتابها برترى و مزیت دارد و تاکید بر آن بیشتر از دیگرکتابهاى حدیث است ! بـه تحقیق که دنبال کردن نصوص , ما را به این حقیقت مى رساند که عدالت منحصر در دایره اهل بـیـت اسـت , و هـمـانـا آنان هستند که پیامبر, امت را سفارش کرد که پس از وفاتش به سوى آنها روى آورد و احکامش را از آنها دریافت کند. ((188)) آرى , هنگامى که عدالت به دیگران بخشیده مى شود, معنایش این است که حقیقت دین بر نسلهاى مـسـلـمـان پـوشیده بماند, چرا که انبوهى از صحابه , با ایده هاى گوناگون , ازرسول خدا حدیث نـقـل مـى کـنـنـد و در نظرشان , همه عادل اند و در نتیجه بر حاکمان که دشمنان اهل بیت اند و فقهایشان (وعاظ السلاطین ) آسان است که آنها را جذب خود کنند .
و این چیزى است که در مسیر تاریخ اسلامى به چشم مى خورد .
مگر نه این است که نسلهایى آمدند درحالى که چیزى از اهل بیت نمى دانند .
نسلهایى مسلمان جز صحابه کسى را نمى شناسند و آنان را عادل دانسته و تنها مصدرى هستندکه احکام دین از آنان صادر مى شود .
و اینها دست آورد ایده عدالت اصحاب بود.
پـس رهایى از چنین ایده اى , سرآغازى است براى شناخت دین واقعى که بر اساس نصوص و متون استوار است .
عـلـى رغـم تـلاشهاى فراوان براى دفاع از اصحاب و پوشاندنشان بارداى عدالت , در کتابهاى قوم روایـاتـى پـراکنده شده است که با این مطلب , مغایرت دارد و ثابت مى کند که پس از وفات رسول خدا(ص ) انحرافها بلکه ارتدادهایى رخ داده است .
بـخارى نقل مى کند : پیامبر (ص ) فرمود : مردانى از اصحابم , در کنارحوض , نزد من مى آیند ولى آنان را از من دور مى سازند.
پـس مـن مـى گـویـم : بار الها, اصحابم ؟ !
خدا مى گوید : تو نمى دانى که پس از وفاتت چه کارها کردند ؟
اینها پس از تو مرتد شدند و به قهقرا بازگشتند. ((189)) در روایتى : (حضرت ادامه مى دهد) پس من مى گویم : دورباد.دورباد کسى که پس از من انحراف ایجاد کرد. ((190)) قـسـطـلانـى گـویـد : یعنى : در دین انحراف ایجاد کرد .
زیرا نفرین حضرت نمى شود, خطاب به گنهکاران باشد جز اینکه کافر باشند,زیرا اگر فقط گنهکار باشند (و در دین تغییر نکرده باشند) حضرت شفاعتشان مى کند و به آنان اهمیت مى دهد, و این مطلب روشن است ((191)) .
بـخـارى نـقل مى کند : به براء بن عازب گفته شد : خوشا به حالت , باپیامبر همنشین بودى و زیر درخـت بـا او بـیـعـت کـردى .
گـفـت : فرزندبرادرم !تو نمى دانى که پس از او چه بدعتها ایجاد کردیم ((192)) .
اجماع
پژوهشگر در مساله اجماع , این حقایق را ملاحظه مى کند : - مساله اجماع , مورد اختلاف فقهاست .
- اجماع هرگز در هیچ یک از دوران هاى تاریخى محقق نگشته بلکه امکان وقوعش وجود ندارد.
- برخى از انواع اجماع , شک برانگیز است .
- اجماع به صورت بارز در امور مربوط به سیاست وعقایداهل سنت ,پدید مى آید.
- مـعـناى وقوع اجماع به آن نحو که اهل سنت اظهار مى دارند, عدم پیدایش مسلکهاى مخالف با ایـده شـان اسـت .
ولـى حـقـیقت , به عکس آن گواهى مى دهد .
چرا که برخى از صحابه و تابعین بـودنـدکـه متعهد به خط امام على بودند و از خط موجود که خط آن قوم است , دورى گزیدند, و ضـمـنـا گـروهـهـاى دیگر از قبیل خوارج ,معتزله , و سایر فرقه ها نیز وجود دارند, که هر یک در میان مسلمانان , پیروانى دارند و همه اینها داراى طرح ها و ایده هاى مخالف با ایده عمومى است که بـا خـط قـوم سـازگـار است .
پس این چه اجماعى است که از آن سخن به میان مى اورند ؟
پاسخ ایـن اسـت که اجماع اهل سنت , تنها در قضایاى ویژه اى است که طرح آنانرا قوت مى بخشد و آنرا بر سایر طرح ها مسلط مى گرداند.
اجماع کردند بر خلافت چهار نفر : ابوبکر, عمر, عثمان و سپس على .
و اجماع کردند بر عدالت تمام اصحاب , بدون استثناء.
واجماع کردند بر اطاعت از حاکمان و بر اینکه با آنان هرگزمخالفت نکنند وعلیه آنها قیام ننمایند.
واجماع کردند بر صحیح بودن دو کتاب : بخارى و مسلم .
واجماع کردند بر صحت قرآنى که عثمان گرد آورده بود.
اجـمـاع این است و حقیقتش نیز همین !!این اجماع ویژه این قوم است نه تمام امت اسلامى .
و این اجـمـاع بـراى آنـهـا سـرنـوشت سازاست , چرا که مخالفت با آن , معنایش منهدم ساختن عقاید و ایده هایشان است .
و اگر این اجماع نبود, نمى توانستند مسلمانان ونسلهاى آینده را نسبت به خ ط و برنامه شان قانع کنند.
هـمـانـا پـژوهـشگر در طرح اسلامى کنونى , در مى یابد که این طرح براجماع استوار است و نه بر نـصـوص , کـه ایـن نـیـز بـه نـحـوى چـیـره شدن شخصیت ها بر نصوص را مى رساند .
و هدف از تـثـبیت اجماع همان هدف از تثبیت اندیشه عدالت است که هر دو,امت راوادار به تسلیم شدن در بـرابـر خـط رایـج و صـحـه گـذاشـتن بر آن مى کند .
و همانگونه که طرح عدالت توسط سیاست آفـریده شده است , اندیشه اجماع نیز ساخته دست سیاست است و طرح اجماع به عنوان سلاحى به کار گرفته شد که بر روى صاحبان خطدیگر و مخالفانشان کشیده شود و بر اساس آن , گروه هاى مـخـالـف را از صـحـنـه خارج ساخته و کنار زدند .
و بى گمان , چنین امرى محقق نمى شد جز با همکارى و پشتیبانى حاکمان که این طرح راپشتوانه خود قرار دادند.
مـسـالـه اجماع بر خلافت چهار تن , چیزى جز یک بازى سیاسى نیست که هدف اصلیش , کوبیدن خـط اهـل بـیـت اسـت .
ایـن تـقـسیم بندى که امام على را در درجه آخر و عثمان که سر سلسله خاندان بنى امیه است , مقدم بر او و قبل از او عمر و قبل از عمر ابوبکر را,قرار داده اند معنایش این اسـت که این سه نفر افضل از على هستندو اگر چنین باشد, پس على , یک انسان استثنایى و فوق العاده نیست ومقامى والاتر ندارد !در پى این گونه تقسیم مراتب ودرجات اگر مسلمان به چنین عـقـیـده اى بـرسـد, قـطعا اهل بیت راکوچک مى شمارد و به آنان اهمیت نمى دهد, و انگیزه آنان همین است .
وآنـچـه بـر شک انسان مى افزاید, تعصب درابراز چنین عقیده اى وتهدید و توبیخ و ارعاب کسانى اسـت کـه بـا آن مـخـالـفت کنند تا جائى که این را جزء اصول اعتقاد در کتابهاى خود قرار دادند, وبـدیـنـگـونـه , مـطـلب را عنوان مى کنند: خلافت را پس از رسول خدا,نخست براى ابوبکر ثابت مـى دانیم که او بر تمام امت مقدم و برتراست , سپس عمربن خطاب , و پس از او عثمان بن عفان و آنگاه على بن ابى طالب .
و اینان خلفاى راشدین و امامان هدایت گرهستند. ((193)) ابـن تـیـمیه گوید: بهترین مردم پس از پیامبر, ابوبکر است , سپس عمرو بعد از او عثمان , و بعد از عثمان على است .
و اهل سنت اجماع دارند بر اینکه عثمان از على افضل و برتر است .
و مساله برترى عثمان بر على جزء اصولى نیست که مخالف آن , نزد اهل سنت گمراه به حساب آید ولى آنچه دلیل آشکار گمراهى است ,مساله خلافت است , چرا که اهل سنت بر این باورند که نخستین خلیفه , پس از رسـول خـدا,ابـوبـکر, سپس عمر, سپس عثمان وسپس على است , و هر کس در خلافت یکى از اینان طعن کند, ازالاغ گمراه تر است !! ((194)) خـلـیل هراس گوید: و اما مساله خلافت , پس باید معتقد بود به اینکه خلافت عثمان ,صحیح بوده است , چرا که با مشورت آن شش نفرکه عمر براى انتخاب خلیفه تعیینشان کرده بود, محقق شده اسـت .
بنابر این , اگر کسى ادعا کند که خلافت عثمان باطل بوده و على سزاوارتر از وى به خلافت بوده است , انسانى است گمراه و بدعت گرا که تشیع بر او غلبه دارد, گو اینکه سخنش دلالت بر تحقیر وکوچک شمردن مهاجرین و انصار دارد. ((195)) وایـن قـوم بـه حدیثى پناه برده اند که آن را به پیامبر نسبت مى دهند که مى گوید : بر شما باد به سـنتم و سنت خلفاى راشدین هدایت گرپس از من , به آنها تمسک جوئید و بر آن پا فشارى کنید ! ((196)) من در این مساله بسیار کنجکاو شدم و ریشه هایش را دنبال کردم ,تا به چنین نتایجى دست یافتم : ایـن تقسیم بندى چهارگانه , از اختراعات سیاست است و درنصوص , مطلبى که آن را تایید کند, وجود ندارد.
امـام على را پس از آن سه نفر قرار دادن , به خاطر گم کردن حقایق است , تا کسى نتواند تشکیک در آن کند.
خـلـفـاى سـه گـانـه داراى یک سنت مشترک نبوده اند, بلکه هر یک راسنتى است که با دیگرى مخالفت دارد.
سنت امام على با سنت آن سه نفر کاملا مغایرت دارد.
اهل سنت به آن سه نفر اقتدا و پیروى کردند و از على تبعیت ننمودند.
خلفاى سه گانه راه را براى بنى امیه هموار ساختند.
نگهدارى بر این تقسیم بندى , یعنى نگهدارى بر خط بنى امیه .
از اینجا روشن مى شود که تلاش بر شکستن این عقیده , مشروعیت بنى امیه را در هم مى کوبد, زیرا کـوبـیـدن ابوبکر, نتیجه اش کوبیدن عمر و کوبیدن او بى گمان کوبیدن عثمان است .
و کوبیدن عثمان منجر به کوبیدن معاویه مى شود, چرا که هر یک مشروعیت خود رااز دیگرى قرض مى کند.
مـلاحـظـه کـنـید که ابو بکر, عمر را تعیین کردو عمرمعاویه را تعیین نمود و راه را براى عثمان , گـشـود و عثمان باتمام قوایش , معاویه را تقویت و تایید کرد .
پس کوبیدن این سه نفر, نتیجه اش یـارى دادن اهـل بـیـت اسـت چـرا که منجر به زیر سؤال بردن و رد کردن مفهوم عدالت و اجماع مى شود و سرانجام طرح آقایان بکلى ویران مى گردد و پس از آن , حاکمان نیز سقوط مى کنندزیرا سرنوشتشان با این طرح , گره خورده است .
بـه فرض اینکه حدیث بر شما باد سنتم که آقایان به آن متوسل مى شوند, صحیح باشد, سؤالى که خودنمایى مى کند, این است که :پس کجا است سنت على ؟
سنت على در طرح آقایان وجودى ندارد و این کافى است که روایت را زیر سؤال ببرد, و علت دیگر بـراى ایـجـاد تـردیـد, ایـن اسـت کـه بـخارى و مسلم که محل اعتماد همه اهل سنت اند, این را روایـت نـکـرده انـد, پس تکیه کردن بر چنین روایتى , نقض اجماع است ,چنانکه قبلا نیز با اعتماد کردن بر حدیث فرقه ناجیه که آن را برخود اجرا کردند و هیچ یک از بخارى و مسلم آن را روایت نکرده است , اجماع را نقض و با آن مخالفت کردند.
پـس بـه تـحـقیق که بزرگ کردن این سه نفر, به خاطر کوچک کردن امام على است و اگر کسى بـخواهد مقام على را مشخص کند, بایدآن سه نفر را تحقیر نماید .
از اینجا بود که فاصله میان امت پدیدآمد, زیرا آنان که خط سه گانه را پذیرفتند, با بنى امیه هم پیمان شدند و آنان که خط على را برگزیدند, بنى امیه را کنار زدند.
در بـخارى روایتى وجود دارد که دیدگاه ما را در مساله خلفاى سه گانه تایید مى کند .
این روایت مى گوید : در زمان پیامبر, ابوبکر رابرمى گزیدیم , سپس عمر را و پس از او عثمان را, هیچ نامى از على در این میان نیست ((197)) .
در روایـت دیـگـرى آمـده اسـت : مـا هیچ کس را همسان ابوبکرنمى دانستیم , سپس عمر, سپس عثمان , و بعد از آنها سایر اصحاب پیامبر در یک درجه قرار دارند !!! ((198)) این روایت دیگر نیاز به هیچ توضیحى ندارد.
گویا آقایان فهمیده اند که اجماع کافى نیست که مسلمانان را براین عقیده , معتقد کند, و لذا خود حـضـرت عـلـى را اسـتنطاق کردند تااعتراف شخصى از وى بگیرند!! بر اینکه این عقیده , درست وصحیح است .
بخارى از محمدبن حنفیه نقل مى کند که گفت : به پدرم (على ) گفتم : چه کسى بهترین مردم اسـت پس از رسول خدا .
گفت : ابوبکر.گفتم : سپس کى ؟
گفت : عمر .
ترسیدم که پس از او نام عـثـمـان رابـبـرد, نـاگـهـان گفتم : پس تو چه مى شوى ؟
گفت : من یک نفرمعمولى از توده مسلمانانم ! ((199)) لابـد آقایان مجبورند, یکى از عقایدشان را, ایمان به صحیح بودن روایات بخارى و مسلم بجز دیگر کـتـابهاى سنن قرار دهند و بر آن اجماع کنند, تا این دیدگاه نیز توجیه گردد !چرا که هر تلاشى بـراى انـتـقاد کردن بخارى و مسلم عقایدشان را که در اصل , از این دوکتاب بر گرفته اند, بکلى ویران مى سازد .
و از اینجا روشن مى شودآن پیکار شدید که در گذشته بوده ـ و تا امروز ادامه دارد ـ عـلـیـه افـرادى اسـت کـه خـواسته اند کوچکترین انتقاد نسبت به بخارى یا مسلم داشته باشند ! ((200)) یـکـى از بـارزترین عوامل تردید در مساله اجماع , اجماع آقایان براطاعت از حکام و روا نبودن قیام علیه آنان است , هر چند داراى انحراف ها و کژرویهاى فراوان باشند که در بسیارى از موارد منجربه کـفـر نـیـز مـى شـود بوى سیاست به صورتى جدى از این اجماع استشمام مى شود .
و همین باعث مـى شـود کـه مـعـتـقـد شـویـم تـمـام مـوارد دیگر اجماع نیز ساخته و پرداخته سیاست است , و همچنین روایتهایى که گرداگرد این مساله دور مى زند.
و بـه تـحقیق که رسول خدا (ص ) هشدار داد از این که دروغى را به اونسبت دهند یا روایاتى را از زبـانـش بـسـازنـد, و دلـیـل این هشدارهمین است که حضرت مى دانسته است که این امر, واقع خواهدشد.
مـسـلـم از عـلى (ع ) نقل مى کند که رسول خدا (ص ) فرمود : دروغ برمن ندهید چرا که هر کس دروغ بـر من بگوید, در دوزخ فرو خواهدرفت .
و در روایت دیگرى , رسول خدا (ص ) فرمود : دروغ گفتن برمن , مانند دروغ گفتن بر کسى دیگر نیست , هر که عمدا بر من دروغ بگوید, جایگاه خود را در دوزخ بیابد. ((201)) ایـن حـدیـث کـه نزد اهل سنت به تواتر رسیده , قطعا آنها را به بازنگرى و کم و زیاد کردن روایات بـسـیـارى واداشـت کـه بـه پـیامبرنسبت مى دهند .
اینان که معتقد به اجماع اهل سنت بر نظریه عدالت تمام اصحاب هستند, پس قطعا ـ طبق نظرشان ـ نمى شود نسبت دروغ به اصحاب مستقیم پـیامبر داد, بلکه این مساله فقط منطبق است بر تابعین و فرزندان تابعین .
همین مبناى غلط است کـه مانع ازانتقاد احادیث حتى از طریق سند شد .
و مادام که قاعده جرح وتعدیل , صحابى را در بر نمى گیرد, پس لازم است آنچه را به پیامبرنسبت مى دهند ـ چه گفتار باشد و چه کردار ـ همه را پذیرفت .
ازسوى دیگر, این مبنى , تاثیر مثبتى بر راویان حدیث دارد, چرا که تعدیل را مقدم بر جرح مى داند, یعنى صحابه عادل هستند هر چندمرتکب هزاران گناه و موجب فسادها و فتنه هاى زیاد شـده بـاشند وانحراف ها و کژروى هاى زیادى از آنها پدید آمده باشد !پس با این تصور, حال راویان چگونه خواهد بود؟
بدون شک لزومى ندارد که روایتشان را مورد بررسى قرار داد !! از اینجا معلوم مى شود چرا اهل سنت اهمیت به منش سیاسى نمى دهند, مانند همکارى با حاکمان و کـشـتـار مـسـلـمـانـان و رفـتـارهـاى غلط اجتماعى مانند بخل , و اخلاق بد و سرعت خشم , و دایـره اهـمیت را منحصر در محیط راستى و امانت مى دانند و لاغیر .
چراکه اهمیت دادن به منش سیاسى و اجتماعى با بى اعتنایى نسبت به این منش در زندگى اصحاب تناقض دارد.
آرى , سیاست , علم حدیث اهل سنت را کاملا در بر گرفت , تا جائى که امت اسلامى , احادیث رسول گرامى اسلام را از خوارج وتبهکاران و قاتلین فرزندان رسول خدا ـ(ص ) فرا گرفتند.
بزرگ جلوه دادن شخصیتها
تـئورى بـزرگ جـلوه دادن شخصیتها, یکى از مهمترین مسائلى است که در طرح اهل سنت آمده اسـت , چـرا کـه بر اساس آن , توانستندامت را به سوى خط دیگرى که دشمن اهل بیت است , سوق دهند.
اگـر نـبود آن مقامى که براى ابوبکر ساختند و او را بر تمام شخصیتهاى امت برترى دادند, و اگر نـبـود مـنزلتى که براى عمردرست کردند که گاهى مقامش را از مقام پیامبر نیز بالاتر دانستند, واگـر نبود مقام عایشه و ابوهریره و ابن عمر, و اگر نبود تئورى عدالت و عشره مبشره , اگر اینها نـبـود, هرگز مقام امام على اینقدرپائین نمى آمد .
و هرگز درجه ابوذر و سلمان و عمار و حذیفه ودیگر یاران و شیعیان على , کاسته نمى شد.
آرى , نـصـوصـى که درباره حضرت على وارد شده است , تمام اقوال و روایات دیگرى را که درباره ابوبکر, عمر, عثمان , عایشه ودیگران , نقل شده است , ویران و منهدم مى سازد.
از ایـنـجـا بـود کـه ایـن قـوم , بـه خاطر پر کردن نقصى که در نصوص بودو شخصیتشان را تایید نـمى کرد, به تئورى اجماع و تئورى عدالت ,روى آوردند .
زیرا با اجماع , توانستند روایاتى را مطرح کنند که دیگران را در برابر امام على , مقام والا بخشند.
هـدف از بزرگ جلوه دادن اینان , وادار کردن امت بود که پیروى ازافراد خاصى نماید که خط رایج را دنـبـال مى کنند و آنها را مشروع مى دانند .
و از سویى دیگر, امت را بقبولانند که اشخاص معینى رارد کـنـد و به فراموشى سپرد, چرا که با آن خط مخالف بوده وخطرى را برایش ایجاد مى کند, و این چنین هم شد.
جـسـتـجـوگر از بررسى و تحقیق در سیره و بیوگرافى این شخصیتهابزرگ جلوه داده شده , به آسـانـى درمـى یـابد که اینان با امام على دشمنى ورزیدند و از او جدا شدند, و راه را براى بنى امیه هموارساختند و امویان را یارى کردند.
کوچک کردن شخصیت امام على
ایـنـان بـه بـزرگ کـردن شـخـصیتهاى خود, بسنده نکردند, بلکه تمام سعى و تلاششان را به کار گرفتند که امام على را کوچک و تحقیرکرده و از مقام و منزلتش بکاهند, و از این روى روایاتى را از زبـان رسـول اکـرم (ص ) نقل کردند که على را بى ارزش جلوه داده و امت راقانع مى کند که به همان منزلتى که خود برایش وضع کردند, اکتفاکند.
بـخارى نقل مى کند که رسول خدا (ص ) بر منبر مى گفت : فرزندان هشام بن مغیره از من اجازه گرفتند که دخترشان را به ازدواج على بن ابى طالب , در آورند .
من هرگز اجازه نمى دهم , اجازه نمى دهم ,اجازه نمى دهم , مگر این که فرزند ابوطالب دخترم را طلاق دهد ودختر آنها را به ازدواج خویش در آورد !! چرا که فاطمه پاره تن من است , هر که او را اذیت کند, مرا اذیت کرده و هر که او را نگران کند, مرا نگران کرده است ((202)) .
در روایت دیگرى : على دختر ابوجهل را با وجود فاطمه درمنزلش , خواستگارى کرد ((203)) .
و در روایـت صحیح مسلم آمده است : فاطمه پاره تن من است , ومن هرگز دوست ندارم که او را اذیـت کـنـنـد .
بـه خـدا قـسـم هرگزنمى شود یک مرد, جمع کند بین دختر رسول خدا و دختر دشمن خدا!! راوى گوید : و بدینسان , على دست از خواستگارى کشید! ((204)) ابـن حـجر در این باره گوید : صحیح ترین چیزى که مى شود این داستان را بر آن حمل کرد, این اسـت کـه رسـول خـدا, حرام کرد برعلى که جمع کند بین دخترش و دختر ابوجهل , زیرا علت را اذیت کردن خود دانست , و اذیت رسول خدا به اتفاق همه فقها حرام است ! ((205)) احـمـد (بـن حـنبل ) روایت مى کند: رسول خدا (ص ) بر على و فاطمه وارد شد و آنها را براى نماز بیدار کرد .
سپس به خانه اش بازگشت ,و مقدارى از نماز شب را خواند, ولى صدایى از آنها نشنید.
دوبـاره بـازگشت و بیدارشان نمود و گفت : برخیزید, و نماز بگذارید .
على گوید : من نشستم و چـشـمم را با دستم مالیدم و گفتم : به خدا قسم ما نمازى نمى خوانیم جز نماز واجب !! روحمان نیز در دست خدااست , اگر خواست بیدار شویم , بیدار مى شویم !(یعنى : هیچ لزومى ندارد که تو ما را بـراى نماز بیدار کنى !) رسول خدا ناراحت شد و ازآنجا بیرون آمد, در حالى که دستش را روى ران خـود مـى زد (وسـخن على را تکرار مى کرد) نمى خوانیم جز نماز واجب ,نمى خوانیم جز نماز واجب ! انسان چقدر جدل مى کند ((206)) .
تـرمـذى از عـلـى نقل مى کند که گفت : زیاد مذى از من خارج مى شد!از رسول خدا حکمش را پرسیدم .
گفت : منى غسل دارد و اما مذى فقط وضو دارد. ((207)) در روایت دیگر, على گوید: همواره از من مذى خارج مى شد, وخجالت مى کشیدم از رسول خدا ـ بـه خاطر مقام دخترش سؤال کنم , لذابه مقداد فرمان دادم که او بپرسد .
پس پیامبر گفت : آلتش رابشوید و وضو بگیرد !! ((208)) احمد از على روایت کرده : به نظرم مى رسید که باطن پا, بهتر است مسح شود تا ظاهر پا, تا این که دیدم رسول خدا را که ظاهر پا رامسح مى کرد ! ((209)) بـخارى نقل مى کند که از على سؤال شد : آیا چیزى از وحى , جزآنچه در کتاب خدا است , نزد شما مـى بـاشـد ؟
گـفـت : به خدایى که دانه را شکافت و انسان ها را آفرید, نمى دانم جز فهم و ادراکى کـه خـداونـد بـه شـخـصـى بدهد که قرآن را بداند یا آنچه در این صحیفه نوشته شده است .
راوى مـى پـرسـد : در صحیفه چیست ؟
گفت : عقل و آزاد سازى اسیر و این که هیچ مسلمانى به خاطر قتل کافرى ,کشته نشود ! ((210)) قـبـلا نـیـز ذکـر کردیم حدیث بخارى را از زبان امام على که گفت : من تنها یک فرد معمولى از مسلمانانم ! بخارى روایت کرده است که رسول خدا بر فراز کوه احد رفت , وهمراه او ابوبکر و عمر و عثمان بود.
پس کوه زیر پاى آن سه نفرلرزید .
پیامبر خطاب به احد کرد : اى احد! حرکت نکن چرا که اکنون بر روى تو یک پیامبر و یک صدیق و دو شهید ایستاده اند! ((211)) بخارى از زبان عمر نقل مى کند که رسول خدا از دنیا رفت در حالى که از على راضى بود !! ((212)) بـخـارى از عـلـى نـقـل مـى کـند که پس از به خلافت رسیدن گفت :همانگونه که قبلا قضاوت مى کردید, اکنون نیز قضاوت کنید, چراکه من از اختلاف نگرانم , تا این که مردم با هم باشند یا من هم مانندیارانم کشته شوم ! ((213)) و روایت مى کند که على و عباس وارد بر عمر شدند .
عباس گفت :یا امیرالمؤمنین , بین من و این شـخـص (على ) قضاوت کن .
نزاع آن دو نفر در مورد اموالى بود که از بنى نضیر گرفته شده بود و خدا به رسولش بخشیده بود.
پس على و عباس شروع کردند به هم ناسزا گفتن و فحش دادن !! ((214)) و از محمدبن حنفیه نقل مى کند که گفت : از پدرم (على ) پرسیدم :چه کسى برترین مردم است , پس از رسول خدا ؟
گفت : ابوبکر.گفتم : سپس ؟
گفت : عمر .
و ترسیدم که این بار نام عثمان را ببرد,پس گفتم : تو چه مى شوى ؟
گفت : من تنها یک نفر از مسلمانانم ! ((215)) از این روایات و بسیارى دیگر شبیه اینها که اکنون جاى ذکرش نیست , به این نتایج دست مى یابیم :.
امام على عمدا پیامبر را اذیت کرد و سخنش را گوش نداد که از اوخواسته بود نماز بگذارد.
امام على با رسول خدا لجاجت کرد و در خواستش را براى نمازخواندن نپذیرفت .
شهوت جنسى بر على غلبه داشت .
على احکام وضو را نمى دانست .
على هیچ چیز از علم پیامبر ارث نبرده بود.
على خلافت ابوبکر و عمر و عثمان را اقرار مى کرد.
على شهید نبود.
مشروعیت على , برگرفته از مشروعیت عمر است .
على سنت خلفاى سه گانه پیش از خود را متعهد بود.
على به خاطر پول , عموى رسول خدا را دشنام داد.
عـلـى اعـتراف دارد به برترى ابوبکر و عمر و عثمان بر خویش , یعنى اعتراف دارد به صحیح بودن خـلافـتـشـان .
و ایـن با روایاتى که خوداهل سنت نقل کرده اند و رخدادهاى تاریخ , کاملا مغایرت وتناقض دارد ((216)) .
پـس هـیـچ انـگـیـزه اى دنـبال نقل چنین روایاتى نیست جز شکستن قداست امام على در اذهان مسلمین و متزلزل ساختن مقام والایش در قلوب آنان .
عشره مبشره به بهشت
ایـن قـوم روایت عشره مبشره را نقل کرده اند که رسول خدا, اینها رابشارت به بهشت داده است و آنـان عـبـارت انـد از : ابـوبـکـر, عـمـر,عـثـمـان , على , طلحه , زبیر, سعدبن ابى وقاص , سعیدبن زیـد,عـبدالرحمن بن عوف و ابوعبیده جراح .
یکى از یاران امام , ازصحابه رسول خدا در میان آنان نـیست .
و این که على را در میان اینان ذکر کرده اند, فقط به خاطر تایید کردن دیدگاهشان است ولاغیر و به خاطر این است که خیلى هم قضیه به رسوایى کشیده نشود, چنانکه او را در آخر خلفاى راشـدیـن نیز, به همین خاطرقراردادند .
اهل سنت اتفاق نظر دارند بر تعظیم و تکریم این ده نفرو مقدم دانستنشان بر دیگران ((217)) .
روشـن اسـت کـه آن نه نفر, دشمنان امام على هستند و حتى یک روزهم هیچ یک از آنان , على را یارى نکرده است .
ایـن حـدیث تردید برانگیز را نه بخارى نقل کرده و نه مسلم , بلکه ترمذى و ابوداود وابن ماجه نقل کـرده انـد .
و سرانجام حال این حدیث , مانند حال آن دو حدیث گذشته است : حدیث فرقه ناجیه و حدیث کتاب اللّه و سنتى .
اکـنـون ایـن حـدیـث عشره مبشره را به تفصیل یادآور مى شویم تادست و پازدن آقایان در تعیین اصحاب بهشت در میان عناصرى که بزرگشان کرده اند, مشخص گردد.
ابـو داود از سـعـیـد بـن زید نقل مى کند که گفت : گواهى مى دهم که شنیدم رسول خدا را که مـى گـویـد : ده نـفر در بهشت اند : پیامبر دربهشت است , ابوبکر در بهشت است , عمر در بهشت است , عثمان در بهشت است , سعدبن مالک در بهشت است , عبدالرحمن بن عوف در بهشت است .
و اگر بخواهیم دهمین شخص را هم نام مى برم .
گفتند : او کیست ؟
گفت : سعیدبن زید! ((218)) ترمذى از عبدالرحمن بن عوف نقل مى کند : رسول خدا (ص ) گفت : ابوبکر در بهشت است .
عمر در بـهـشـت اسـت .
عـلـى در بهشت است .
عثمان در بهشت است , طلحه در بهشت است .
زبیر بن عـوام در بـهشت است .
عبدالرحمن بن عوف در بهشت است .
سعدبن زید در بهشت است .
ابوعبیده جراح در بهشت است ((219)) .
نـخـسـتـیـن مطلبى که انسان را به شک مى اندازد, بلکه انسان یقین مى کند که این روایات فق ط ساخته شده که دشمنان امام على (ع ) رابزرگ کند, حقایق زیر است : این قوم در تعیین ده نفر سردرگم هستند, گاهى سعدبن ابى وقاص را وارد مى کنند و گاهى به جایش سعدبن مالک را نام مى برند.
روایـت اول نـام امـام على و نام فرزند جراح را نبرده , پس بشارت دهندگان به بهشت فقط هفت نفرند (چرا که پیامبر طبعا به حساب نمى آید) ـ وارد کردن پیامبر در ضمن مبشرین به بهشت , مساله وضع ودروغپردازى را تاکید مى کند.
بیوگرافى این ده نفر ـ اگر ده نفر باشند ـ هرگز چنین فضیلتى را براى آنان , ایجاد نمى کند.
راوى حدیث , یکى از عشره مبشره است , یعنى خودش , خویشتن را به بهشت بشارت مى دهد.
بخارى و مسلم در باب فضائل و مناقب , هیچ فضیلتى را براى سعدبن زید و عبدالرحمن بن عوف , ذکر نکرده اند.
ده نفرى که اهل سنت اتفاق نظر بر تعظیم و تکریمشان دارند,سعدبن مالک , جزء آنها نیست .
روایت دوم فقط نه نفر را نام برد و سعدبن ابى وقاص را استثناکرد.
و آنـچه این ساختگى و سردرگمى را بیشتر مى کند, این است که بوى سیاست کاملا از این روایت اسـتـشمام مى شود که بخارى مى گوید : رسول خدا فقط سه نفر را به بهشت بشارت داد : ابوبکرو عمر و عثمان .
ملاحظه کنید.
ابـو مـوسـى اشـعـرى گفت : امروز مى خواهم دربان رسول خدا باشم .
ناگهان ابوبکر آمد و در را محکم زد.
گفتم : کیست ؟
گفت : ابوبکر.
گفتم : صبر کن .
سپس نزد رسول خدا رفتم و گفتم : یا رسول اللّه ,ابوبکر اجازه مى خواهد.
گفت : اجازه اش بده و بشارتش بده به بهشت .
آمدم و به ابوبکر گفتم : داخل شو, این رسول خدااست که تو را به بهشت بشارت مى دهد.
سپس بازگشتم .
و پس از مدتى دیدم یک نفر در را مى زند .
گفتم :کیست ؟
گفت : عمربن خطاب .
گفتم : صبر کن .
سپس نزد رسول خدا رفتم و بر او سلام کردم وگفتم : این عمربن خطاب است که اجازه ورود مى خواهد.
گفت : اجازه اش ده و بشارتش ده به بهشت .
آمدم و به او گفتم : داخل شو .
رسول خدا تو را به بهشت بشارت مى دهد.
بازگشتم و نشستم , و گفتم : اگر خداوند براى فلان , خیر بخواهد, اورا اکنون مى آورد !ناگهان دیدم یک نفر در را مى زند.
گفتم کیست ؟
گفت : عثمان بن عفان .
گفتم : صبر کن .
آمدم و جریان را به پیامبر عرض کردم .
پـیـامـبر گفت : او را اجازه ورود ده , و به خاطر مصیبتى که گرفتارش خواهد شد او را به بهشت بشارت ده .
آمـدم و بـه او گـفتم : داخل شو .
پیامبر به خاطر مصیبتى که به تومى رسد, تورا به بهشت بشارت مى دهد ! ((220)) ایـن روایت تاکید دارد که على جزء بشارت داده شدگان به بهشت نیست , پس قرار دادن او ضمن این ده نفر, قطعا اشتباه شده است .
اقدام این مردم به اهانت کردن حضرت على (ع ) با چنین وضعى وتا این حد, مقام والایش را پائین آوردن , بـراى ایـنـان خیلى آسان است .
آرى , حال که شخص پیامبر (ص ) را آنچنان اهانت کردند و به حضرتش جسارت نمودند, خیلى راحت تر است که اهل بیتش رانیز مورد اهانت قرار دهند.
و حال که در ذهن مسلمان , اهانت پیامبر امرى معمولى است و هیچ نگران نمى شود از نسبت دادن چـنـان روایتهاى اهانت آمیزى به حضرتش , پس به آسانى مى تواند روایتهایى را که اهل بیت پیامبر رامورد اهانت قرار مى دهد, بپذیرد و دم فرو بندد .
یعنى تسلیم بى چون و چرا شدن خط دشمنى با اهل بیت .
اکـنـون کـه رسول خدا و اهل بیتش چنین مورد تاخت و تاز قرارمى گیرند, حال شیعیانشان ـ از اصحاب ـ چه خواهد بود ؟
آنـچـه تاکید دارد بر تناقض گویى اینان و این که انگیزه اى جز بزرگ جلوه دادن شخصیتهائى که هیچ ارزش ندارند, روایتى است که مسلم نقل مى کند.
رسـول خدا گفت : هیچ کس به خاطر اعمالش وارد بهشت نمى شود .
گفتند: یا رسول اللّه , حتى شما ؟
گفت : حتى من , جز این که خداوند مرا مورد رحمتش قرار دهد ((221)) .
در روایـت دیگرى : رسول خدا گفت : به خدا نزدیک شوید و کارخوب کنید ولى بدانید که اعمال هـیـچ کـس , او را نجات نمى دهد.گفتند : یا رسول اللّه , حتى شما؟
گفت : حتى من , جز این که خداوندمرا قرین فضل و رحمتش کند. ((222)) و در روایت دیگرى : عمل هیچ کدامتان او را به بهشت نمى برد و ازدوزخ نمى رهاند, حتى من , جز رحمت الهى ((223)) .
پـس اگـر رسـول خـدا, شک دارد که داخل بهشت مى شود یا نه ,چگونه اینها یقین دارند که اهل بهشت اند ؟ !
بـخـارى روایـت مى کند که وقتى عمر ضربه خورد, پیوسته مى گفت :به خدا قسم اگر به اندازه تـمـام کوه هاى زمین , طلا داشتم , آنهارامى دادم شاید از عذاب الهى ـ قبل از این که او را ملاقات کنم رهایى یابم ((224)) .
سؤالى که اینجا مطرح است این است که : چرا عمر چنین سخنى رامى گوید؟
مگر او از مبشرین به بهشت نیست ؟
مسلم روایت کرده که رسول خدا, روزى سخنرانى مى کرد, پس گفت : اى مردم ! همانا شما تنها و بـا پاى برهنه , محشور مى شوید وبه ملاقات خدا مى روید .
(کما بدانا اول خلق نعیده , وعدا علینا,انا کنا فاعلین ).
چنانکه در آغاز خلقى را آفریدیم , همچنان او را باز مى گردانیم ,این وعده ما است و ما حتما چنین خـواهـیـم کرد .
هان ! که نخستین آفریده اى که لباس پوشانده مى شود, ابراهیم است .
هان ! مردانى ازامـت مرا مى آورند, پس آنان را به سوى چپ (دوزخ ) مى برند,مى گویم : بارالها, اصحابم ! به من گـفـتـه مى شود: نمى دانى اینان پس ازتو, چه بدعتها ایجاد کردند؟ !
پس من سخن عبد صالح را تـکـرار مـى کـنـم .
بـه من گفته مى شود: آنها همچنان از روزى که از آنان جداشدى , به قهقرا و جاهلیت بازگشتند ((225)) .
ایـنـان کـه پـس از رسـول خـدا مـرتد شدند, چگونه مى توانند عادل باشند؟
و چگونه وارد بهشت مى شوند؟
ابـوبکر از خویشتن نقل مى کند: به خدا اگر گامى را داخل بهشت بگذارم و گامى بیرون آن , باز هم از مکر خدا ایمن نخواهم بود!! ((226)) پس این هم ابوبکراست که از رفتن به بهشت , تردیددارد.
بـخـارى حدیث ابواب بهشت رانقل مى کند: درى براى نماز, درى براى جهاد, درى براى صدقه و درى بـراى روزه .
ابـوبـکـر بـه پـیامبرگفت : اى رسول خدا, آیا کسى از همه آنها دعوت مى شود؟
گفت :آرى , و من امیدوارم که تو اى ابوبکر, یکى از آنان باشى ! ((227)) ابن حجر از فقها نقل کرده : رجاء از خدا است و از پیامبر نیز واقع مى شود .
و بدینسان این حدیث , در فضیلت ابوبکر داخل مى شود. ((228)) فقهاى قوم مى خواهند متن حدیث را به نفع خود کج و راست کنندو رجاء را به معناى یقین بدانند, شاید شبهه عدم دخول بهشت را ازابوبکر نفى نمایند.
و اگر راست مى گویند که ابوبکر داراى مقام والایى نزد پیامبر است ,پس چرا پیامبر نگفت : آرى , و تو اى ابوبکر از آنان خواهى بود, تااین شک را از شنوندگان دور سازد! لازم است اکنون گوشه اى از مناقب ده تن را یاد آور شویم تا معلوم شود چگونه به خاطر دشمنى با اهل بیت , بزرگسازى انجام مى شود .
سپس این فضائل و مناقب را با فضائل اشخاصى که ضمن آن ده نفر نیامده اند, مقایسه کن تا مطلب روشن تر گردد.
بـخـارى از رسـول خـدا نـقـل مى کند : بهترین مردم از صحابه , نزد من ,ابوبکراست .
و اگر غیر از خـدایـم , مـى خـواستم دوستى براى خودبرگزینم , هر آینه ابوبکر را برمى گزیدم ولى به هر حال اخـوت ومـودت اسـلامـى , مـخصوص اواست .
تمام درهاى مسجد باید بسته شود جز درب ابوبکر ((229)) .
این فضیلت که بخارى براى ابوبکرنقل کرده است , مورد نزاع بزرگى میان فقها است , زیرا بسیارى از فقها تردید دارند که ابوبکرخانه اى نزدیک مسجد داشته است , بلکه ثابت شده که خانه ابوبکردر سـنـح بـوده کـه اطـراف مـدیـنـه است .
و لذا بعضى از آنان را ناچارساخت که روایت را توجیه و تاویل کنند و ادعا کنند که مقصود ازباب (در) خلافت است و امر به بستنش , کنایه از خواستن است ! و غـرض از ایـن توجیه , نخست , رفع شک و شبهه از متن حدیث است و دیگر بستن راه بر دشمنان ابوبکر.
ابـن حـجـر سـخن ابن حبان را درباره این حدیث نقل مى کند : و این حدیث , دلیل است بر این که خلیفه پس از پیامبر, ابوبکر است , زیرامطلب را تکمیل کرد آنگاه که گفت : تمام درب هاى مسجد راببندید و بدینسان طمع دیگران را در رسیدن به خلافت قطع کرد .
ودرباره این مطلب که گفته شـده , مـنزل ابوبکر در سنح بود که از نقاطدور دست مدینه است , مى گویند این اسناد ضعیف اسـت وانـگـهـى چـه اشـکـال دارد که یک منزل در سنح داشته باشد و یک منزل هم کنار مسجد ! ((230)) از نـظـر سـند, این حدیث مورد اشکال است , زیرا بخارى آن را از دوراه نقل کرده است : 1 ـ توس ط فـلـیج بن سلیمان از ابوسعیدخدرى ((231)) 2 ـ توسط عکرمه از ابن عباس ((232)).
و این هر دو نفر(فلیج و عکرمه ) از خوارج اند که مسلمانان را کافر مى دانند و با تمام صحابه دشمنى مى ورزند .
و همانا فقهاى اهل سنت و رجال حدیث , آنان را نکوهش کرده اند ((233)) .
و آنـچـه شـک را در این حدیث زیادتر مى کند, این است که روایات صحیحى به گواهى اهل سنت وجـود دارد کـه تـاکید دارند بر این که حضرت رسول (ص ) دستور داد تمام درب ها را ببندند مگر درب على (ع ) ((234)) .
بـه هـر حـال از ایـن روایات , ثابت مى شود که غرض از ساختن چنین فضیلتى براى ابوبکر, فضائل حضرت على را نادیده گرفتن وفضائل دروغین براى دیگران ساختن است .
بـخـارى نقل مى کند که عمرو بن عاص از پیامبر (ص ) سؤال کرد : چه کسى نزد تو محبوبتر است ؟
گفت : عایشه ! پرسید : از مردان ؟
گفت :پدرش !گفت : سپس چه کسى ؟
گفت : عمر ! سپس مردانى را نام برد. ((235)) بـراى ردکـردن این روایت همین کافى است که روایت کننده اش عمروبن عاص است , همو که یار همیشگى معاویه بود و برنامه پیکار با امام على را پى ریزى و اداره کرد و همو بود که نقشه بالابردن قرآن ها بر سرنیزه ها را در جنگ صفین , طراحى نمود. ((236)) و اصـلا مـعـقـول اسـت کـه کسى از پیامبر بپرسد از محبوبترین انسانهانزد وى , و او پاسخ بدهد : هـمـسـرم !این پاسخ , پیامبر را بین دو امرقرار مى دهد : یا این که سؤال را درک نکرده و یا این که آنقدر عاشق عایشه بوده است که هرگز از خیالش بیرون نمى رفته است !! و بـى گـمـان ایـن مـعـنـاى دوم , مـقـصود اهل سنت است , چرا که سرانجام این عشق و علاقه , برگشتش به پدر عایشه است و این غرض آنان است .
وانگهى چه حکمتى در این است که اینها تلاش مى کنند برترى ابوبکر را از زبان پیامبر آن هم به این روش بیان کنند, جز این که همواره مى خواهند امام على را تحقیر و کوچک نمایند ؟ !
بـى گـمان کسى که روایات فضائل ابوبکر و عمر و عثمان را بررسى مى کند, بر او دشوار است که آنـها را بپذیرد و روانش آرام بگیرد,ولى اینان وقتى مسلمانان را منع کردند, بلکه تحریم کردند بر آنهاکه در روایت , خصوصا آنچه را بخارى و مسلم روایت مى کنند,بحث و بررسى کند, راه را جلوى عقولشان نیز بستند.
بخارى از ابوهریره نقل مى کند که گفت : شنیدم رسول خدا را که مى گفت : چـوپـانـى در مـیان گوسفندانش بود که گرگى بر آنها حمله ور شد ووگوسفندى را گرفت .
چوپان از گرگ همى التماس مى کرد, ناگهان گرگ رو به او کرده گفت : گوسفندان را روزى هـسـت کـه درنـده اى برآنها حمله کند, و امروز آنان را چوپانى جز من نیست !و همچنین یک نفر گـاوى را بـا خود مى برد و بر آن , بارى گذاشته بود, گاو رو به او کرده گفت : من براى باربرى آفـریـده نشده ام , بلکه براى شخم کردن !مردم گفتند : سبحان اللّه !پیامبر گفت : من به این دو داستان ایمان دارم و همچنین ابوبکر و عمر !! ((237)) جدا عقل دچار حیرت مى شود ,این روایت چه انگیزه اى را دنبال مى کند؟
و چه فضیلتى براى ابوبکر در این داستان نهفته است ؟
آیا ایمانش به سخن گفتن گرگ وگاو ؟
پس چرا پیامبر این ایمان را منحصر دایره خودش و ابوبکر و عمرمى کند؟
آیا به این معنى است که سایر مسلمین , به آن سخن پیامبر کفرورزیدند ؟
گـویـا اهـل سنت مى خواهند با ساختن این روایت , فضیلتى را براى ابوبکر دست وپا کنند و چنین نـتـیـجه بگیرند که تمام مستمعین حکم به تکذیب این روایت پیامبر کرده و آن را رد مى کنند جز ابوبکر وعمر تا بگویند قطعا در بین تکذیب کنندگان این حکایت , على نیزوجود دارد !! عجیب اینجا است که در روایت مسلم آمده است که هنگام روایت این داستان , ابوبکر و عمر اصلا در آنجا نبودند ! ((238)) بخارى نقل مى کند که نزاعى بین ابوبکر و عمر اتفاق افتاد, پس ابوبکر وارد شد در حالى که گوشه لـبـاسـش را بـالا بـرده بـود تـا آنـجـا کـه زانـویش پیدا شده بود .
پیامبر گفت : این دوست شما (ابوبکر)شهامت به خرج داده است .
بالاخره ابوبکر سلام کرد و گفت : یارسول اللّه ! بین من و فرزند خـطـاب چـیـزى بـود, مـن به سرعت به اوحمله ور شدم ولى ناگهان پشیمان گشتم , پس از او خـواسـتم که مراببخشد و او نپذیرفت .
حال بسوى تو روى آورده ام .
پیامبر سه بارگفت : خدا تو را بـخـشـیـد اى ابوبکر .
سپس عمر پشیمان شد, پس به منزل ابوبکر آمد و پرسید: آیا ابوبکر در منزل اسـت ؟
گـفتند: نه ! پس به سوى پیامبر آمد .
صورت پیامبر (از شدت خشم ) در هم شد تاجایى که ابـوبـکر سخت نگران گشت ! پس عمر دو زانو در برابرپیامبر نشست و دو بار گفت : یا رسول اللّه ! مـن ظـلـم کـرده ام .
پـیـامـبـرگـفـت : خـداونـد مـرا به سوى شما مبعوث کرد و شما گفتید: دروغ مـى گـوئى ! ولـى ابوبکر گفت : راست مى گوئى .
و او با مال و جانش مرا یارى کرد!! پس آیا دوستم را برایم نمى گذارید؟
دست از دوستم برنمى دارید؟
راوى گوید : پس از آن دیگر کسى ابوبکر را اذیت نکرد ! چـنـیـن روایـتى ابوبکر و عمر را نکوهش مى کند نه مدح , زیرا معلوم مى شود اختلاف این دو تنها اخـتـلاف لـفـظى نبوده , بلکه درگیرى بوده است !البته راویان اصل ماجرا را نمى گویند و حتى وقـتـى تـفسیرمى کنند هم , حقیقت را توضیح نمى دهند اما ظاهر روایت نشان مى دهد که ابوبکر, عمر را توهین کرده و عمر ابوبکر را, و این خودنقص هر دو طرف را نشان مى دهد.
و بـاز هـم آنچه از روایت بر مى آید, این است که پیامبر طرفدارى ازابوبکر مى کرده و بر عمر فشار مى آورده است , و این طرفدارى هیچ معنایى ندارد جز این که آقایان مى خواهند, با آن , آبروى ابوبکر رابه حساب عمر بخرند یعنى مقام ابوبکر را با بى اعتنایى کردن به عمر, بالا ببرند!!
عمر
بـخـارى سـخن ابن عباس را نقل مى کند که گفت : هنگامى که عمربن خطاب ضربه خورد و بر تـخـتـخوابش , او را گذاشته بودند, من درمیان مردم ایستاده بودم که دیدم یک نفر پشت سرمن دسـتـش را بـردوشـم گذاشته و مى گوید: خدا رحمتت کند, من امیدوارم خدا تو راهمراه با دو دوسـتـت قرار دهد, چرا که بسیار از رسول خدامى شنیدم که مى گفت : من و ابوبکر و عمر با هم بـودیم .
یا من وابوبکر وعمر این کار را کردیم , یا من و ابوبکر و عمر رفتیم .
پس امید دارم خدا تورا با آن دو قرار دهد.
ابن عباس گوید : نگاه کردم دیدم او على بن ابى طالب است ((239)) .
ایـن روایت نیز مانند روایت قبلى است که از امام اعتراف مى گیرندبه مشروع دانستن خلافت آن خـلـفـا, و انـگـیـزه اى جز این ندارد که توسط على به خلافت ابوبکر و عمر مشروعیت بخشند و از زبان على , فضیلت آنان را اثبات کنند.
واضـح اسـت که آقایان براى این که راه هر گونه شبهه و تردیدى راببندند, چنین روایتهائى را به شـیعیان على نسبت مى دهند .
مثلادیده شده است که مانند این احادیث را به ابن عباس , ابوسعید خدرى ,جابربن عبداللّه , عماربن یاسر, محمدبن حنفیه و دیگر شیعیان على نسبت داده اند.
فـضایل عمر نیز مانند فضایل ابوبکر است , چرا که بیشتر روایات فضایل , این دو در آنها مشترک اند, زیرا مى خواهند نشان بدهند که هر دو یک مقام و منزلت دارند.
ولى اگر این نتیجه گیرى درست است , پس چرا ابوبکر همواره برعمر مقدم است ؟
تلاش براى ارتباط دادن میان ابوبکر و عمر نیز از بازى هاى سیاست است .
پـژوهـشـگـرى کـه حـوادث پس از وفات پیامبر را بررسى مى کند, درمى یابد که این دو نفر هیچ امـتـیـازى بـر سـایـر اصـحاب نداشتند وگرنه بین آنها در سقیفه بنى ساعده نزاعى رخ نمى داد.
((240)) ابـوبـکر روزى که به خلافت رسید, روبروى مردم ایستاد و اعلام کرد : من بر شما ولایت پیداکردم ولى بهتر از شما نیستم ((241)) .
در هـر صورت رفتارهاى عمر و موضعگیرى هایش چه در زمان حیات حضرت رسول (ص ) چه پس از وفـاتـش جـبـهـه اى عـلـیه ابوبکرگشوده بود, تا جائى که برخى از اصحاب , ابوبکر را سرزنش کـردنـدکـه چرا, خلافت پس از خویش را به او واگذارکرده و به او به صورت اعتراض گفتند : تو شخصى را بر ما حاکم مى کنى که تندخو بد اخلاق و قسى القلب است ((242)) .
آنچه انسان را آرامش مى بخشد, این است که این دو, مشروعیت خویش را یکى از دیگرى گرفته اند و اگـر بـا هـم بـرنـامـه ریـزى نکرده بودند, هرگز نمى توانستند بر مسلمانان سیطره پیدا کنند.
گـوایـنـکـه شـخـصـیـت ابوبکر و عمر بیشتر از دیگران آمادگى دارد که بنى امیه رامشروعیت بخشند. ((243)) براى این که مطلب روشن ترشود, برخى از روایات ویژه عمر رامورد بررسى قرار مى دهیم : بـخـارى از جـابربن عبداللّه نقل مى کند که پیامبر گفت : در خواب دیدم که وارد بهشت شده ام , ناگهان رمیضا همسر ابوطلحه رامشاهده کردم .
سروصدائى شنیدم , گفتم : کیست ؟
گفت : این بـلال است .
ناگهان کاخى را دیدم که زن زیبایى در حیاتش به چشم مى خورد, گفتم : این زن از آن کـیست ؟
گفته شد : عمر !پس خواستم وارد کاخ شوم و به آن بنگرم ولى ناگهان غیرتت را اى عمر به یادآوردم , و داخل نشدم !!! عمر گفت : پدر و مادرم به قربانت , من نسبت به تو دیگر غیرتى نشان نمى دهم ! ((244)) حـقیقتى که براى هر خردمندى , هنگام خواندن این داستان , کشف مى شود این است که مقام عمر خـیـلـى بـالاتـر از مـقـام پیامبر است , چراکه داراى کاخى در بهشت است که وقتى پیامبر, آن را مـى بـیـند,شگفتزده مى شود و مى خواهد وارد آن شود ولى از غیرت عمر,مى ترسد و عقب نشینى مى کند.
آیا روا است چنین سخنى را درباره پیامبر نقل کنند ؟
وانگهى آیا در آخرت غیرت هم وجود دارد ؟
از این حدیث بگذریم , و به حدیث دیگرى سربزنیم که باز هم بخارى آن را نقل مى کند : رسول خدا گـفـت : در خواب دیدم که مشغول آشامیدن شیر هستم تا جائى که شیر از میان ناخن هایم جارى شـد .
سـپـس آن را بـه عـمـر دادم که بیاشامد .
اصحاب گفتند :تفسیر و تاویل این خواب چیست ؟
گفت : علم ! ((245)) اگـر ایـن روایـت درسـت باشد, معنایش این است که عمر از تمام اصحاب , من جمله ابوبکر, اعلم اسـت .
ولـى هـرگـز اهـل سـنـت این رانمى پذیرند .
البته قبول دارند که بر دیگران برترى دارد و فقیه تراست ولى بر ابوبکر قبول ندارند! امـا حقیقت چیست ؟
حقیقت این است که عمر در مواردى اجتهادکرده و مردم را گرفتار مشکل نـمـوده اسـت .
وانـگـهـى آنـقـدر اشـتـباه دارد که هرگز دلیل برخوردارى عمر از علم و دانش فراوان نیست ((246)) .
اگر براستى عمر فقیه بود, پس از وفات رسول خدا (ص ) درکوچه هاى مدینه راه نمى افتاد و فریاد نمى زد که پیامبر هرگز نمرده است و بر مى گردد و دست و پاهاى مردانى را قطع مى کند !تا این که ابوبکر آمد و حقیقت امر را به او گفت , آنگاه آرامش پیدا کرد!! ((247)) و اگر عمر فقیه بود, هرگز به على نمى گفت : اگر على نباشد, عمرهلاک مى شود ((248)) .
و اگـر عمر فقیه بود بر منبر نمى رفت و سخنى نمى گفت که یک زن او را تخطئه کند و او ناچار فریاد بزند : عمر اشتباه کرد و یک زن راه صحیح را پیمود. ((249)) و اگـر فـقیه بود, از فقه دیگران مستغنى مى شد و ناچار نمى شد که بزرگان اصحاب را در مدینه تحت نظر قرار دهد تااز آنها استمدادجسته و فتوا بخواهد. ((250)) بـخارى از قیس نقل مى کند که عبداللّه گفت : از روزى که عمر اسلام آورده , وضع ما خوب شده است .
((251)) بـدون شـک , مانند چنین روایتى که عزت اسلام را به عمر ربطمى دهد, ضربه دردناکى را به امام على وارد مى سازد و نقش او را درتاریخ اسلام محو مى کند.
خداى را شکر که چنین سخنى را از زبان یک صحابى نقل کرده اندنه از زبان پیامبر ! در هر صورت , پژوهشگرى که سیره رسول اکرم (ص ) را موردبررسى قرار مى دهد, نقش مهمى را بـراى عـمـر نمى یابد که با عزت اسلام ارتباط داشته باشد .
او کسى بود که در غزوه احد, فرار کرد.
وهـنگام مبارز طلبى عمرو بن عبد ود در غزوه خندق , جرات نکرد بااو روبرو شود ولى امام على با او مـبارزه کرد و او را به قتل رساند وباب خیبر بر دست عمر گشوده نشد, بلکه امام على آنرا فتح کرد.
بخارى نقل مى کند که عمر بر پیامبر وارد شد, دید حضرت مشغول صحبت کردن با زنانى از قریش اسـت .
تـا عـمـر داخـل شـد, زنـهـا فـورابـرخـاسـتند و حجاب خود را پوشیدند .
عمر گفت : اى دشـمـنان خویشتن , آیا از من مى ترسید ولى از رسول خدا نمى هراسید؟
گفتند: آرى ! تو از پیامبر خـشـن تـر و بـد اخلاق ترى ! پیامبر گفت : هان اى فرزند خطاب , به خدا قسم هرگز شیطان تو را نیافت که در راهى گام بردارى , جز این که او در راه دیگر رفت !!! ((252)) ایـن حـدیـث , عمر را نمى ستاید بلکه مذمت مى کند, چنانکه از قول زنان مى گوید: تو اى عمر بد اخـلاق تـر و خـشـن تـرى , و اگـر عـمرآنچنان بود که روایات در باره اش اقرار دارد, زنان چنان جراتى نداشتند که با او با آن تندى سخن بگویند.
عقل متحیر مى شود که چگونه میان سخن زنان و سخن پیامبر به اوسازش بدهد که گفت : هرگز شیطان تو را در رهى نیافت جز این که از راهى دیگر رفت .
چه رابطه اى میان این رویداد و شیطان وجوددارد؟
نکند پیامبر مى خواهد بگوید که زنان , شیاطین اند چون ازعمر ترسیدند و لذا پیامبر نیز عمر و شیطانش را به یادمى آورد؟ !
گـویـا راوى نتوانسته خوب روایتش را بتراشد .
اگر این دو حادثه رااز هم جدا مى کرد و براى هر یـک , روایـتـى مـستقل وضع مى نمودبهتر بود .
به هر حال در صحیح مسلم روایتى هست که این روایـت را تکذیب مى کند و تناقض گویى آقایان را در نسبت دادن احادیث دروغ به پیامبر (ص ) بر ملا مى نماید.
مـسـلـم از عـایشه نقل مى کند که گفت : شبى پیامبر از خانه بیرون رفت , غیرت زنانگى من گل کـرد .
وقـتى بازگشت , وضعیت مرا دیدگفت : چه شده است تو را اى عایشه , آیا غیرتت نسبت به مـن جـوش آمد؟
گفتم : آرى , مانند من باید نسبت به مانند تویى غیرت ورزد! گفت : آیا شیطانت نـزد تـو آمده ؟
گفتم : یا رسول اللّه , مگر من هم شیطان دارم ؟
گفت : آرى .
گفتم : و با هر انسانى هست ؟
گفت :آرى .
گفتم : تو هم یا رسول اللّه شیطان دارى ؟
گفت : آرى ولى پروردگارم به من کمک کرده , پس او مسلمان شد!! و در روایتى دیگر: مرا دستور نمى دهد جز به خوبى !! ((253)) پس اگر هر انسانى شیطان دارد, حتى ام المؤمنین عایشه , چرا عمراز آن مستثنى مى شود؟
و اگر پیامبر شیطانى دارد که خدا کمکش کرده , چه کسى عمر را کمک کرده که شیطانش از او بگریزد هر گاه او را مى بیند؟ !
بـخارى از ابوهریره نقل مى کند که پیامبر گفت : پیش از شما,اشخاصى در بنى اسرائیل بودند که وحـى بر آنان نازل مى شد با این که پیامبر نبودند, و اگردر امت من احدى باشد, همانا او عمراست وبس ! ((254)) کسى که سیره فقهى عمر را دنبال مى کند, مى بیند که چقدر دروغ دراین روایت نهفته است .
عمر هـرگز از سخنوران یا فیلسوفان یاحکیمان نبود, و اگر چنین بود, او سزاوارتر مى شد که خلافت راپـس از رسول خدا در برگیرد نه این که راه را براى ابوبکر بگشاید واعلام جنگ علیه دشمنانش از انصار و دیگران بنماید.
احمد و ترمذى و ابن حبان نقل مى کنند که پیامبر گفت : اگر پس ازمن پیامبرى بود, همانا عمر بود و بس ! ابـن حجر گوید : علت این که پیامبر, عمر را به این ویژگى , مفتخرساخته , این است که در زمان پـیـامـبـر, بـیـشـتـر از دیگران سخنش باقرآن سازش داشت !ولى چه شد که ابوبکر بر عمر تقدم جست ؟
((255)) و اصـلا آیـا مـمکن است که پیامبر فرض کند که پس از خودش نیزپیامبرى ممکن است باشد, در حالى که مى داند خود, خاتم الانبیااست ؟
مـسـلـم از زبـان عـمر نقل مى کند که گفت : در سه مورد با پروردگارم توافق داشتیم : در مقام ابراهیم , در حجاب و در موضوع اسیران بدر. ((256)) ابـن حـجـر گـوید : با خدا توافق داشتیم یعنى قرآن نازل شد, طبق نظرمن ! ولى به خاطر ادب , موافقت را به خودش اسناد داد. ((257)) این سخن معنایى ندارد جز این که بگوئیم : قرآن با نظر عمر نازل مى شد !! یـعنى عمر بر پیامبر نیز تفوق و برترى داشته است .
از سویى انسان را به شک وامى دارد که این چه قرآنى است که طبق راى عمر نازل مى شده است !(و از اعتبار آن بسیار کاسته مى شود) هـرگز نصوص نبوى این امر را نمى پذیرد, زیرا قرآن نازل نمى شدجز به فرمان الهى بر رسول خدا کـه رسـول خـدا نـیـز بـه مـردم ابـلاغ مـى کرد .
و حتى خود پیامبر نیز علم نداشت به چیزى که مى خواهدنازل شود, و اگر واقعا توافقى وجود داشته باشد, پس پیامبر به آن سزاوارتر است تا عمر.
مـسـلـم گـویـد : وقتى عبداللّه بن ابى سلول از دنیا رفت , فرزندش عبداللّه نزد پیامبر آمد و از او درخـواست کرد که پیراهنش را به وى بدهد تا پدرش را در او کفن نماید .
پیامبر هم پیراهنش را به وى داد.سپس از پیامبر خواست که بر او نماز بخواند, پس پیامبر برخاست که نماز بخواند, ناگهان عـمـر لـبـاس پـیـامـبر را کشید و با خشم گفت : یارسول اللّه !بر او نماز مى گذارى در حالى که پروردگارت تو را منع کرده که بر او نماز بخوانى ؟ !
پیامبر گفت : ولى خدایم مخیرم کرده وگفته اسـت : بـراى آنـهـا اسـتـغـفار بکنى یا استغفار نکنى , اگر هفتاد بارهم استغفار کنى (خدا آنها را نمى آمرزد) و من بر هفتاد بارمى افزایم .
عمر گفت : او منافق است .
پس رسول خدا بر او نمازخواند.
ناگهان این آیه نازل شد : و لا تـصـل عـلى احد منهم مات ابدا ولا تقم على قبره ـ هرگز بر یکى از آنان که مرده است نماز مخوان و کنار قبرش مرو. ((258)) ایـن حـدیـث اشاره به مسائل بسیار خطرناکى دارد که هرگز به نفع عمر نیست بلکه او را در یک موقعیت سختى از نظر شرعى قرارمى دهد .
اهل سنت خواستند براى عمر, منقبتى ذکر کنند, ولى پیامبررا مورد نکوهش و طعن قرار دادند.
مى خواستند سخن او را با قرآن سازش دهند, ولى پیامبر را نادان ـ پناه بر خدا ـ به حساب آورند ! وانگهى از این حدیث معلوم مى شود که : پیامبر خبر از نهى الهى نداشت , و عمر آن را متذکر شد ! پیامبر اصرار ورزید بر مخالفت قرآن و خدا ! عمر لباس پیامبر را کشید تا او را از ارتکاب این مخالفت باپروردگار برحذر دارد ! پیامبر قرآن را مورد مسخره قرار داد و کلاه شرعى براى خوددرست کرد.
که گفت : بیش از هفتاد مرتبه استغفار مى کنم !! قرآن مطابق نظر عمر نازل شد ! و آنچه شک انسان را بیشتر مى کند, این است که آیه نهى از خواندن نماز بر منافقین , درست وقتى نـازل گـشـت که عمر با پیامبر درگیرشد و به پیامبر گفت : تو چطور بر او نماز مى گذارى در حالى که خدایت تو را نهى کرده , و این سخن عمر قبل از نزول آیه نهى بود.پس لابد عمر, علم غیب مى دانست ؟
یا این که پیوسته در ارتباط باوحى بود ؟
آرى !مـانـنـد چنین موضعگیرى از عمر ـ اگر فرض کنیم که این روایت , درست است ـ عمر را در گـروه مـنـافـقـیـن قـرار مى دهد, زیراچگونه ممکن است یک نفر صحابى با این روش خشن , به پـیامبراعتراض کند و او را با آن سخن تند, مورد خطاب قرار دهد با این که وحى , مخصوص پیامبر است و او به امر ونهى خدا, قطعا آگاه تراست از دیگران .
وانگهى مگر پیامبر امر ونهى را نمى دانست کـه عمر پیراهنش را به آن شکل بکشد ؟ !
آیا این رفتار, رسالت پیامبر رازیر سؤال نمى برد و هیبتش را در نظر مسلمانان , پائین نمى آورد واو را کوچک نمى سازد ؟
و چگونه است که خداوند این رفتار عـمـررا بـا رسـول خدا (ص ) مى پذیرد و قرآن را طبق نظر عمر نازل مى سازد ؟
آیا این بدان معنى نیست که اعتماد الهى بر پیامبرش کم شده است ؟ !
مـسـلـم از عـایـشـه نقل مى کند که گفت : همسران پیامبر, شبها براى قضاى حاجت به مناصع مـى رفتند که صحراى وسیعى بود .
عمرروزى به رسول اللّه گفت : دستور بده که زنهایت حجاب بپوشند!ولى پیامبر گوش نمى داد !!! شـبـى از شبها سوده دختر زمعه , همسر پیامبر که زن بلند قامتى بود,براى قضاى حاجت از منزل خارج شد, ناگهان عمر صدایش زد وگفت : هان !سوده تو را شناختیم .
و با این سخن مى خواست اصراربر حجاب نماید !!!عایشه گفت : و بدینسان آیه حجاب نازل شد!! ((259)) در روایـت دیـگر, عمر به سوده گفت : به خدا نمى توانى خود را از ماپنهان کنى , پس ببین چگونه بیرون مى روى ؟ !
سوده برگشت وسخن عمر را به پیامبر بازگو کرد ((260)) .
قسطلانى درباره این حدیث گوید : در این , ستایش عظیمى نسبت به عمر دیده مى شود .
و فضلا و بـزرگـان را هـشـدار مـى دهـد کـه مـواظـب مـنـافـع و مـصالح خود باشند و آنان را نصیحت و موعظه مى نماید !! ((261)) ابـن حـجر گوید : خلاصه مطلب این است که عمر ناراحت و نگران بود که بیگانگان , چشمشان به زنان پیامبر بیافتد, تا آنجا که براى پیامبر تصریح کرد و گفت : زنانت را بپوشان .
و آنقدر تاکید کرد تاسرانجام آیه حجاب نازل شد!!! ((262)) ایـن حـدیث نیز عمر را در موقعیت دشوارى قرار مى دهد, چرا که اینان به خاطر تراشیدن منقبتى بـراى عـمـر و اثـبـات ایـن کـه قـرآن باراى او توافق و سازش داشت , پیامبر و همسرانش را مورد اهانت آشکار قرار مى دهند .
و با تامل در حدیث , به چنین نتایجى دست مى یابیم : عمر, رسول خدا را امر کرده است که زنانش را بپوشاند ! پیامبر موضوع حجاب را نادیده مى گرفته ! عمر زنان پیامبر را اذیت و آزار مى داده ! عمر شبها, رفت و آمد زنان پیامبر را زیر نظر داشته ! وحى مطابق نظر عمر نازل مى شده ! سؤالى که اکنون مطرح است : آیا آنقدر عمر اهمیت به نزول احکام از آسمان مى داده که او را وادار بـه تـجـسـس شـبـانه در کارهاى زنان پیامبر مى نموده و آنها را مورد اذیت و آزار قرار مى داده تا خـجـالت بکشند و شب از خانه بیرون نیایند, و در مورد حجاب آنقدر به پیامبر اصرار مى ورزیده تا این که خداوند به خاطر او, آیه حجاب نازل مى کند ! این مطلب بزرگترین اهانت به مقام والاى رسول گرامى اسلام (ص )است , زیرا او را بدون غیرت , تـصور کرده و غیرت عمر را نسبت به همسران پیامبر بیشتر از غیرت پیامبر دانسته , تا آنجا که ـ به قول ابن حجر ـ عمر از خارج شدن زنان پیامبر بدون حجاب , آنقدر ناراحت و متاثر مى شده در حالى که پیامبر, هیچ اهمیتى به این معنى نمى داده است .
گویا افرادى که این روایت را وضع کردند, آن را خوب تراشیدندچرا که سوده را تعریف کردند که زن بـلـنـد قامت یا چاقى بوده است , و اگر چنین نمى گفتند, شاید مردم به تردید مى افتادندکه چگونه عمر در دل شب توانست زن پیامبر را درست تشخیص دهد ؟ !
بـه هـمین مقدار از روایات که در تعریف عمر آمده است بسنده مى کنیم و در فصل بعد به بررسى موقعیت عثمان مى پردازیم .
عثمان
بعد از بررسى شخصیت ساختگى عمر به کنکاش پیرامون موقعیت عثمان مى پردازیم : مسلم روایت مى کند: رسول خدا در منزل عایشه , دراز کشیده بود,در حالى که لباس را بالا زده و رانهایش پیدا بود .
ابوبکر اجازه خواست , حضرت به او اجازه داد و ابوبکر در همان حال بر پیامبروارد شد .
سپس عمر اجازه خواست و با همان حال بر پیامبر واردشد .
سپس عثمان اجازه ورود خواست , فـورا پـیـامـبـر نـشست ولباسش را درست پوشید .
عایشه از علت این کار پرسید .
پیامبرگفت : آیا خجالت نکشم از مردى که فرشتگان از او خجالت مى کشند؟ ((263)) بـار دیـگـر اینان را مى بینم که بخاطر بزرگ کردن شخصیت یک نفر,رسول خدا را توهین کرده و تـحـقـیر مى کنند .
این قوم , رسول خدا رامرد بى حیائى معرفى مى کنند که رانش را برهنه کرده و درازمـى کشد, ولى وقتى عثمان مى آید, از او خجالت مى کشد! آیا این بدان معنى نیست که پیامبر هـیـچ اهـمیتى به ابوبکر و عمر نمى دهدکه در کنارش نشسته اند ولى فقط عثمان را محترم مى شمارد؟
آیا این روایت نشان نمى دهد که مقام و منزلت عثمان , بالاتر و برتراز مقام شیخین (ابوبکر و عمر) است ؟
بـخـارى روایـت کرده که مردى از اهل مصر, نزد ابن عمر آمد و از اودر باره عثمان پرسید .
سپس گفت : آیا مى دانى که عثمان در روزاحد, فرار کرد؟
ابن عمر گفت : آرى ! مرد گفت : آیا مى دانى که عثمان در غزوه بدرحاضر نشد؟
گـفـت : آرى ! مرد گفت : آیا نمى دانى که عثمان از بیعت رضوان سرباز زد و حاضر نشد؟
گفت : آرى ! مـرد بـا تـعجب گفت : اللّه اکبر.سپس ابن عمر گفت : بیا تا مسائل را برایت توضیح دهم : اما فـرارش از غـزوه احـد, پـس من گواهى مى دهم که خداوند او را بخشید!!! واما عدم حضورش در جـنـگ بـدر, پـس بـدان که او همسر دختررسول خدا بود و همسرش در آن وقت بیمار بود .
و لذا پـیـامـبـر بـه اوگـفت : همانا براى تو است پاداش کسى که در جنگ بدر شرکت کرده است ! و اما غـیبتش از بیعت رضوان , پس اگر کسى در مکه ازعثمان عزیزتر بود, به تحقیق که پیامبر او را به جاى عثمان مى فرستاد .
پس رسول خدا عثمان را به مکه فرستاد و در همان وقت , بیعت رضوان رخ داد .
آنـگـاه حضرت دست راست خود رابلند کرد و گفت : این دست عثمان است و سپس آن را به دسـت دیگر خود زد و گفت : این هم به جاى عثمان ! پس از آن ابن عمرگفت : حالا برو که راحت شدى ! ((264)) اینچنین روایتى ما را جلوى حقیقت هایى قرار مى دهد: دفاع کننده از عثمان , ابن عمر است .
آن سه سؤال نشان مى دهد که دیدگاه هاى مخالف با عثمان وجودداشت .
ابن عمر اقرار کرد به فرار عثمان در جنگ احد.
راوى حدیث در ترتیب رویدادها اشتباه کرده لازم بود اول بپرسداز جنگ بدر, سپس از جنگ احد, زیرا حادثه احد پس از حادثه بدراتفاق افتاده است .
و چنین مطلب روشنى نمى بایست از بخارى و فقهاى قوم , مخفى بماند, چرا که روایت را زیر سؤال مى برد ! آنـچه از نظر تاریخى , به ثبوت رسیده این است که پیامبر (ص ) جزفاطمه دخترى نداشته و همانا رقیه و ام کلثوم و زینب , ربیبه هاى حضرت بوده اند.
ازدواج عـثمان با رقیه و ام کلثوم , مورد اختلاف است و صحیح تراین است که چنین ازدواجى رخ نداده .
ثابت نشده است که پیامبر در ایام بیعت رضوان , عثمان را به مکه فرستاده باشد.
ابـن حـجـر روایـتى را از بزار نقل مى کند که عثمان , عبدالرحمن بن عوف را سرزنش کرد و به او گـفـت : تـو صدایت را بر من بلندمى کنى ؟
پس عبدالرحمن آن سه مطلب را تکرار کرد : غیبتش ازبـدر و فرارش از احد و تخلفش از بیعت رضوان .
ولى عثمان همانگونه که ابن عمر پاسخ داد, او را پاسخ داد. ((265)) روایـت بـزار تـهـمت هاى مربوط به عثمان را تاکید مى کند زیرا کسى که او را متهم کرده , یکى از یـاران نزدیکش است و همان کسى است که او را براى رسیدن به حکومت , یارى داده است , پس او کسى است که تاریخ گذشته عثمان را خوب به یاد دارد ! به هرحال آنچه در کتب حدیث بویژه بخارى و مسلم دیده مى شود, تکرار احادیثى است که خلفاى سـه گـانـه را به هم مربوطمى سازد, هر چند سخن از فضایل و مناقب هر یک , جداگانه , به میان مى آید.
مثلا: حدیث احد استوار باش که یک پیامبر و یک صدیق و دوشهید بر تو قرار دارند یا حدیث او را اجـازه ده و بـشـارت بـه بـهـشـتـش بـده یـا حـدیـث در زمـان پـیـامبر کسى را برتر از ابوبکر نمى دانستیم سپس عمر و بعد از او عثمان , و سایر اصحاب پیامبر را رها مى کردیم و حـدیث محمدبن حنفیه و حدیث امیدوارم خدا تو را با دودوستت قرار دهد این احادیث که هر سـه خلیفه را ستایش مى کندنشان دهنده این مطلب است که متعمدانه تلاشهایى شده است تاهر سـه را بـا یـکـدیـگر ربط دهد, بگونه اى که نشود, بین آنها فاصله انداخت .
پس اگر نسبت به یکى , تـردیـدى پـیـدا شد, آن دیگرى او راپشتیبانى مى کند تا شک بر طرف گردد .
و چون غالبا شک و شـبـهـه مـردم نـسبت به عثمان بیشتر است چرا که پیشینه و بیوگرافیش آنچنان نیست که او را داراى مـقـام و منزلتى کند که برایش ساخته اند,و لذا پیوند دادن او و دو خلیفه دیگر, موضعش را محکم مى سازد وعیوبش را پنهان مى نماید ! و از ایـن که هر گونه تلاشى براى زیر سؤال بردن عثمان , نتیجه اش زیر سؤال بردن ابوبکر و عمر اسـت , لـذا آقایان هشدارهاى سخت داده اند که کسى حق نداشته باشد, درباره عثمان حرفى بزند وانتقادى کند, زیرا این هشدارها عین هشدارهایى است که مردم رااز سخن گفتن درباره ابوبکر و عمر بر حذر مى دارد.
از اینجا بود که خلفاى سه گانه را در یک هاله مقدسى قرار دادند ونصوص فراوانى را تراشیدند که از هر گونه انتقاد یا حتى اندیشه انتقادى درباره اینان , سخت جلوگیرى و محکوم نماید.
و اما درباره امام على , هر چند او را خلیفه چهارم قرار دادند, ولى هرگز احترامش نکردند و چنانکه آن سه نفر را تعظیم و تقدیرنمودند, براى او هیچگونه حرمتى قائل نشدند, و همین بس که اورا در درجه چهارم قرار داده , گو این که روایات زیادى را نقل کردند که از عظمت او بکاهد و در علمیت و مقامش , تشکیک کنند.و هنگام بحث از مناقب امام در روایات اهل سنت , خواهیم دانست چرا او را کمترین درجه و منزلت داده اند و آخرین خلیفه ـ از نظرمقام ـ به حساب آورده اند.
ایـن امـر نـشـان دهنده این است که مساله خلفا به این وضعیت نیز ازبازى هاى سیاست است زیرا وقتى این مساله را مى خواهند با ستون احادیث سازش دهند اینان را دچار سر در گمى کرده است .
مسلم روایت کرده : از عایشه سؤال شد : اگر پیامبر مى خواست ,خلیفه اى تعیین کند, چه کسى را خلیفه خود قرار مى داد ؟
عایشه گفت : ابوبکر .
گفته شد : پس از ابوبکر ؟
گفت : عمر .
گفته شد : چه کسى بعد از عمر ؟
گفت : ابو عبیده جراح .
آنچه از این روایت بر مى آید, این است که عایشه در میان آن سه نفر خلیفه که همه اهل سنت بر آنها اجـمـاع دارنـد, عـثـمـان را کـنار زدو بجایش ابوعبیده را نصب کرد, و بدینسان تمام روایاتى که عـثمان را پس از عمر قرار مى دهد, نقض کرد .
حال چه کسى را تصدیق کنیم : عایشه یا سایر قوم را ؟ !
حـاکم در مستدرکش از ابوهریره نقل میکند که گفت : رقیه دختررسول اللّه , همسر عثمان وارد شـد و در دستش شانه اى بود .
گفت :رسول خدا نزد من بود و داشتم سرش را شانه مى کردم , پس بـه من گفت : اباعبداللّه عثمان را چگونه مى یابى ؟
سپس گفت : او را احترام کن زیرا او شبیه ترین اصحاب از نظر اخلاق به من است !! ((266)) حاکم در آخر روایت مى گوید: سند حدیث صحیح است ولى متن ,بى پایه است زیرا رقیه سال سوم هـجـرى ـ هنگام فتح بدر ـ از دنیا رفته و ابوهریره سال هفتم هجرى یعنى بعد از فتح خیبر, اسلام آورده است ! ((267)) ذهـبـى گوید : متن این حدیث , قابل قبول نیست زیرا رقیه در سال بدر وفات کرده و ابوهریره در سال خیبر, اسلام آورده است ((268)) .
مـانـنـد ایـن روایات , که شبیه آن در کتابهاى قوم زیاد دیده مى شود,دلیل تلاشهاى فراوان براى بزرگ ساختن شخصیاتى بى ارزش مى باشد .
و این سرگردانى آقایان به سرگردانى در مورد انکار سـند یاانکار متن باز مى گردد .
مثلا این بار, سند را ـ طبق معمول ـ انکارنکرده بلکه متن را مورد انـکـار خـود قـرار دادند, و این اوج تناقض گویى است .
و اى کاش با روایات دیگر نیز همین گونه رفـتـار مى کردند, تا ما را از شر روایتهاى ساختگى زیادى که فقط براى بزرگ جلوه دادن بعضى از اشخاص , وضع کرده اند, رها سازند .
ولى سیاست نمى گذارد! امـا راجع به سایر ده نفرى که به بهشت بشارتشان داده اند, روایاتى نقل کرده اند که بر سرگردانى افـزوده و درجـه شـک و تـردیـد را نـسبت به اصل مساله بالا برده است .
بخارى و مسلم در کتاب فـضائل الصحابه در باره زبیر بن عوام , یکى از آن ده نفر, از مروان بن حکم نقل مى کنند که گفت : نزد عثمان بودم که شخصى آمد و به او گفت :جانشین براى خودت قرار ده .
گفت : آیا شخصى را معین کرده اند؟
گفت : آرى زبیر را گفت : به خدا قسم , او بهترین شما است (سه بار)! این روایت دلیل هیچ منقبتى نیست جز این که عثمان به نفع وى گواهى داده است .
و این شهادت هیچ ارزشى براى زبیر ندارد چراکه از کسى صادر شده است که خود نیاز به شخصى دیگر دارد که اورا ارج نهد! هـمـیـن بس که راوى این روایت مروان بن حکم است , همو که رسول خدا (ص ) او را لعن کرد در حالى که هنوز در صلب پدرش بود.
بـخـارى روایت کرده که پیامبر گفت : هر پیامبرى , حوارى دارد وحوارى من زبیربن عوام است .
و همچنین نقل کرده که پیامبر به زبیرگفت : پدرم و مادرم فدایت باد !!! طـبیعى است که غرض از حوارى قرار دادن زبیر, مخالفت با امام على است که داراى آن مقام والا نـزد حـضـرت رسـول (ص ) اسـت .
وانـگـهـى تعمیم دادن این فضائل (بر بسیارى از اصحاب ) مى تواندتردید را از تخصیص فضائل به گروه خاصى , نفى کند.
مسلم نقل مى کند که پیامبر گفت : هر امتى , امینى دارد و امین این امت ابو عبیده جراح است ! مـسـلـم از سعد بن ابى وقاص نقل مى کند که گفت : عایشه گوید :شبى پیامبر خوابش نمى برد, پـس گـفـت : اى کاش یک مرد صالح ازاصحابم امشب مى امد و مرا حراست و نگهبانى مى کرد!! عـایـشه گوید: چیزى نگذشت که صداى اسلحه شنیده شد .
پس پیامبرگفت : این کیست ؟
جواب داد : من سعدبن ابى وقاص هستم , یارسول اللّه , آمده ام که تو را حراست کنم !! عایشه گوید : آنگاه رسول خدا آرام شد و به خواب عمیق فرو رفت !
این روایت , چند سؤال برمى انگیزاند:
1 ـ آیا پیامبر از چیزى وحشت و ترس داشت ؟
آن چه چیزى است ؟
2 ـ بقیه اصحاب کجا بودند؟
و چرا پیامبر را بدون حراست گذاشتند؟
3 ـ بـودن عایشه در کنار او, آیا به این معنى است که او در منزلش بودیا این که در یکى از غزوات ؟
اگر در منزلش بود, چرا مى ترسید؟
واگر در یکى از غزوات بود, سایر اصحاب کجا بودند و چه کار مى کردند؟ !
4 ـ چـه شد که سعد, حراست ایشان را به عهده گرفت ؟
آیا این بدین معنى نیست که امام على , از حراست وى سرباز زد؟ !
بخارى نقل مى کند که اشخاصى از سعد سعایت کردند نزد عمر وگفتند که : سعد نماز خواندن هم بلد نیست .
و اما درباره طلحه , بخارى روایت مى کند که عمر گفت : پیامبر ازدنیا رفت در حالى که از طلحه راضى بود.
و از ابـو حـازم نـقـل مى کند که گفت : دست طلحه را دیدم که از پیامبردفاع کرد در حالى که ـ توسط دشمنان ـ از کار افتاده بود.
و امـا سـایر عشره مبشره , سعید بن زید و عبدالرحمن بن عوف , پس بخارى و مسلم , هیچ چیز در سـتـایـششان نقل نکرده اند, بنابر این ,اگر هیچ فضیلتى ندارند, چطور شد که جزء آن ده نفر قرار گرفتند؟
حال سرى بزنیم به اصحابى که پیروان امام بودند مانند بلال ,سلمان , عمار, حذیفه , مقدادو ابوذر, مى بینیم که این قوم , آنچنان ازاینها بى اعتنا گذر کردند که گویى هیچ نقشى در اسلام نداشته وهیچ منزلتى ندارند.
بخارى را مى بینیم که یک باب براى معاویه مى گشاید و آن را باب ذکر معاویه نام مى نهد ولى از مـنـاقـب ابـوذر غـفارى لب فرو مى بندد.و عمار و حذیفه , هر دو را در یک باب جمع کرده و تنها یک روایت درباره آنها نقل مى کند! بخارى درباره عمار و حذیفه از علقمه نقل مى کندکه گفت : به شام آمدم .
دو رکعت نماز خواندم .
سپس گفتم : خدایا, انیس خوبى براى من بفرست .
آنگاه به سوى گروهى آمدم و در کنارشان نشستم .
ناگهان پیرمردى آمد و کنارم نشست .
گفتم : ایـن کـیـسـت ؟
گفتند : ابوالدرداء .
گفتم :من گفته بودم , از اهل کوفه .
گفت : آیا, ابن ام عبد, صـاحـب نـعـلین وبالشت پاک , نزد شما نیست ؟
آن کسى که خدا او را از شیطان دورکرده است ـ چـنـانکه پیامبر گوید ـ یعنى عمار, نزد شما نیست ؟
رازدار پیامبر که کسى جز او, نام منافقین را نمى دانست , یعنى حذیفه , نزد شما نیست ؟ ((269))
بخارى از عمر درباره بلال نقل مى کند که گفت : ابوبکر سرور مااست که سرور ما (یعنى بلال ) را آزاد کرد ((270)) .
و همچنین روایت کرده که بلال به ابوبکر گفت : اگر مرا براى خودت خریده اى , پس مرا نزد خود نگهدار و اگر براى خدا خریده اى , بگذار براى خدا کار کنم ((271)) .
و از پیامبر نقل مى کند که درباره بلال فرمود : صداى نعلینت را دربهشت شنیدم ((272)) .
و امـا مسلم درباره بلال , همان روایت قبلى را نقل کرده و درباره ابوذر راجع به اسلامش و دیدار با پیامبر (ص ) در مکه یک روایت نقل کرده و چیزى درباره فضائل حذیفه یا عمار یا دیگر اصحاب نقل ننموده ولى یک باب مستقل درفضایل ابوهریره و ابن عمر وابوسفیان دارد ! ((273)) مسلم درباره بلال و سلمان و صهیب نیز, همان روایتى را نقل مى کند که قبلا ذکر شد .
هنگامى که ابـوبـکر با آنان درگیر شد که چرابه ابوسفیان اهانت مى کنند, و پیامبر (ص ) به او فرمود : اگر تو اینان راخشمگین نموده بودى , همانا خدایت را خشمگین مى ساختى .
به هر حال , از این روایات , چنین نتیجه گیرى مى کنیم : حذیفه و عمار داراى مقام ویژه اى هستند, چرا که اولى رازدارپیامبر و دومى نگهدار از شر شیطان است .
با این حال , این قوم آن دو را در جایگاه ویژه خود قرار ندادند .
چرا ؟
ایـنـان بـه مـا نـگـفـتند چرا حذیفه , رازدار پیامبر شد و نام منافقین رافقط او مى دانست نه دیگر اصحاب .
روایـت بـخـارى درباره بلال , از زبان عمر, هیچ مقامى براى بلال دربر نداشت , بلکه بیشتر به نفع ابوبکر بود نه بلال .
گـفـتگوى بلال با ابوبکر اشاره به درگیرى اى دارد که میان آن دو,پس از وفات پیامبر (ص ) رخ داد. ((274)) سخن پیامبر درباره بلال تاکید بر این دارد که بلال بشارت به بهشت داده شده است , پس چرا او را جزء عشره مبشره قرار ندادند؟
روایـت مـسـلم درباره بلال و سلمان و صهیب , تاکید دارد بر این که مقام این سه نفر بالاتر از مقام ابوبکر است .